شعر
شعر کودکانه ” جوجه ی من “
جوجه ام مشغول بازی بود گربه ای آمد لب دیوار چشم هایش برق زد، خندید داشت نقشه می کشید انگار گربه آن جا از لب
جوجه ام مشغول بازی بود گربه ای آمد لب دیوار چشم هایش برق زد، خندید داشت نقشه می کشید انگار گربه آن جا از لب
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود پشمک گربه کوچولوی سفیدِ قشنگی بود.او در یک خانه ی بزرگ زندگی می کرد. صاحب