قصه و داستان
قصه کودکانه ” بچه غول “
مامان غوله، یک بچه داشت. یک بعد از ظهر، مامان غوله خوابیده بود. بچه غوله خوابش نمی آمد. یواشکی بلند شد و راه افتاد. رفت
مامان غوله، یک بچه داشت. یک بعد از ظهر، مامان غوله خوابیده بود. بچه غوله خوابش نمی آمد. یواشکی بلند شد و راه افتاد. رفت
سیب سبز گفت: « من دلم می خواد سیب باشم. » دوستانش گفتند: « خب، تو سیبی دیگه. » سیب گفت: « نه. نیستم. سیب