قصه و داستان
فرشته ها
من و دایی عباس به خیابان رفته بودیم که من ، یک خیابان پرنده فروشی دیدم . به دایی گفتم : « به دایی گفتم
من و دایی عباس به خیابان رفته بودیم که من ، یک خیابان پرنده فروشی دیدم . به دایی گفتم : « به دایی گفتم
هارون الرشید حوصله اش سر رفته بود. به بهلول گفت:«یک معما می گویم. می خواهم ببینم تو می توانی جوابش را بدهی یا نه.» بهلول
حضرت فاطمه (سلام الله علیها) در خانه یک پیراهن ساده داشت. پدر برای ازدواج او با حضرت علی (علیه السلام) یک پیراهن نو به خانه