قصه و داستان
جوجه اردک زشت
یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش
یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش
«فِرِد» داشت با عجله به ایستگاه آتش نشانی می رفت. آن روز نوبت او بود که در ایستگاه ناهار درست کند. برای همین، از قصابی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود پشمک گربه کوچولوی سفیدِ قشنگی بود.او در یک خانه ی بزرگ زندگی می کرد. صاحب
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی روزگاری در جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می کردند.آن ها با هم مهربان بودند
زمستان از راه رسیده بود و سرمای شدیدی همه جا را فرا گرفته بود. پرنده ای کوچولو به نام کوکو موقع کوچ از بقیه ی