بود و بود و بود بود و بود و بود، سه تا ماهی بود. اوّلی گفت: میرم یه خرچنگ می گیرم. دوّمی گفت: می پزمش.
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. جوجه کلاغی بود که هنوز پرواز را خوب یاد نگرفته بود. یک روز مادرش، یعنی
باغچه ی خونه رو بازم مامان جونم آب داده حیف ولی یک مورچه سیاه میون آب افتاده باید نجات بدم اونو تا آب اونو نبرده
مامان جونم گرفته برای من یک کتاب من می بینم عکساشو با آب و تاب نمی تونم ولی اونو بخونم چیزای خوب یاد بگیرم بدونم