یک کلاغ ، چهل کلاغ

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. جوجه کلاغی بود که هنوز پرواز را خوب یاد نگرفته بود. یک روز مادرش، یعنی ننه کلاغ، می خواست به دنبال غذا برود. قبل از رفتن به او گفت:« از لانه بیرون نیا تا من برگردم! .»

جوجه کلاغ حرف مادرش را گوش نکرد. وقتی او رفت ، جستی زد و از لانه، به روی شاخه ی درخت پرید. بعد، از شاخه ی درخت، به روی زمین پرید. سپس دوباره جست زد و روی درخت نشست. وقتی دید جست وخیز کردن را بلد است، خیلی خوش حال شد. خیال کرد که پرواز کردن هم به همین راحتی است. بال هایش را باز کرد و خواست از روی درخت به پرواز درآید، امّا چند بال که زد، دیگر نتوانست پرواز کند و با سر، توی بوته های خار افتاد. آن وقت هر کاری کرد، نتوانست از توی خارها بیرون بیاید.

اتّفاقاً کلاغی از آنجا می گذشت. چشمش که به جوجه کلاغ افتاد، با خودش گفت: « چه کنم؟ چه نکنم؟ بروم بقیّه را خبر کنم! »
بعد، بال زد و رفت به کلاغ دومی و سومی و چهارمی و پنجمی رسید و گفت: « چه نشسته اید که جوجه یِ ننه کلاغ توی خارها افتاده!. »
کلاغ پنجمی بال زد و رفت به کلاغ ششمی و هفتمی و … دهمی رسید و گفت: «چه نشسته اید که جوجه یِ ننه کلاغ، توی خارها افتاده و زبانم لال، حتماً نوکش هم شکسته! »
کلاغ دهمی اشکش درآمد. پر زد و رفت به کلاغ یازدهمی و دوازدهمی و … بیستمی رسید و گفت:«چه نشسته اید که جوجه ی ننه کلاغ، توی خارها افتاده و نوکش شکسته و زبانم لال، حتماً بالش هم شکسته! »
کلاغ بیستمی دو بالش را توی سر خودش زد و پر کشید. به کلاغ بیست و یکمی و بیست ودومی و … بیست ونهمی رسید و گفت:« چه نشسته اید که جوجه ی ننه کلاغ، توی خارها افتاده و نوکش شکسته و بالش شکسته و زبانم لال، حتماً پرهایش هم ریخته! .»
کلاغ بیست ونهمی قارقاری کرد و پر زد و رفت تا به کلاغ سی اُمی، سی و یکمی، سی و دومی و… چهلمی رسید و گفت: «چه نشسته اید که جوجه یِ ننه کلاغ، توی خارها افتاده و نوکش شکسته و بالش شکسته و پرهایش ریخته و زبانم لال، دیگر زنده نیست! »
کلاغ چهلمی چنان قارقاری کرد که نگو و نپرس! پر زد و رفت و همه ی کلاغ ها را جمع کرد و به دنبال خودش راه انداخت تا به لانه ی ننه کلاغ بروند و به او سرسلامتی بدهند. چهل تا کلاغ پر زدند و به سراغ ننه کلاغ رفتند امّا هنوز به لانه ی او نرسیده بودند که جوجه کلاغ را دیدند توی خارها گیر کرده بود و ننه کلاغ داشت او را بیرون می کشید. کلاغ ها، قارقارکنان و با تعجّب به هم نگاه کردند. کلاغ چهلمی گفت: « اینکه جوجه کلاغ است ! نوکش نشکسته، بالش نشکسته، پرهایش نریخته، زنده است و توی خارها گیر کرده! .»
کلاغ پنجمی گفت:«من خیال کردم نوکش شکسته! .»
کلاغ دهمی گفت: «من خیال کردم بالش شکسته! .»
کلاغ بیستمی گفت: « من خیال کردم پرهایش ریخته! .»
کلاغ بیست و نهمی گفت: « من خیال کردم از بین رفته! .»
آن وقت هر چهل کلاغ به ننه کلاغ کمک کردند که جوجه اش را از توی خارها بیرون بکشد. بعد هم به هم قول دادند درباره ی آن چیزی که آگاهی ندارند حرفی نزنند، تا خبرها « یک کلاغ، چهل کلاغ » نشود.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

6 − 2 =