آ تشنه اش بود.
رفت لب چشمه. چشمه خشک بود.
رفت لب دریا. دریا آبش شور بود.
رفت کنار رودخانه. دولا شد آب بخورد، افتاد توی آب.
آب، آ را با خودش برد. آ یک عالمه آب خورد.
ماهیگیر او را از آب گرفت. برد به خانه، داد دست بچه اش و گفت:
«بگیر اینم آیی که می خواستی. مواظب باش دیگه گمش نکنی! »
آ داشت از سرما می لرزید. بچه او را برد کنار آتش، آ گرم شد.
بچه برایش آش درست کرد.
آ خورد و لای دفتر مشق،
کنار بقیه ی دوستانش خوابید.
نویسنده: محمدرضا شمس