یکی بود یکی نبود. یک خاله پیرزن بود که دلش برای دخترش تنگ شد. یک روز آش پخت تا هم برای دخترش ببرد و هم حال او را بپرسد. اما پایش درد گرفت. نتوانست برود.
برای همین به کدو قلقلهزن گفت: «کدو قلقلهزن یک قِل بزن این آش را به دخترم برسون و حالش راهم بپرس.»
کدو قلقلهزن گفت: «ای به چشم.» زودی آش را گرفت و قل خورد و رفت.
توی راه مترسک را دید و گفت: «کجا میری؟» مترسک گفت: «کلا هم را باد برده بود رفتم و آوردم، خسته شدم. منو با خودت ببر؟»
کدو قلقلهزن گفت: «ای به چشم. بشین رو سرم تا بریم…» بعد دو تایی قل خوردند و رفتند.
این بار توی راه بزی را دید. گفت: «کجا میری؟» بزی گفت: «علفهای اون ور ده سبز بود رفتم و آوردم. خسته شدم. منو با خودت ببر؟»
کدو قلقلهزن گفت: «ای به چشم. بشین رو شونهام تا بریم.» بعد سه تایی قل خوردند و رفتند.
این بار هم توی راه قُدقُدی او را دید. گفت: «کجا میری؟» قُدقُدی گفت: «اون ور ده گندمها زیاد بودند. رفتم و آوردم. خسته شدم. منو هم با خودت ببر؟»
کدو قلقلهزن گفت: «ای به چشم. بشین اون ور شونهام تا بریم.»
بعد چهار تایی قِل خوردند و رفتند. از روی تپه سُر خوردند. آمدند پایین، درست کنارِ در خانهی دختر خاله پیرزن. دختر در را باز کرد. آنها را دید.
کدو قلقلهزن همه چیز را برای دختر تعریف کرد. بعد پنجتایی نشستند و با هم آش خوردند.
آنها شب تا صبح گفتند و خندیدند. صبح که شد. مهمانها خواستند بروند.
دختر گفت: «میشود پیش من بمونید من تنهام.»
مترسک گفت: «اگر بمونم، باید تو مزرعه کار کنم. کلاغها را بیرون میکنم. اجازه میدی؟» دختر گفت: «باشه!»
بُزی گفت: «اگر بمونم، باید هر روز یک کاسه شیر بدم. اجازه میدی؟» دختر گفت: «باشه!»
مرغه هم گفت: «اگر بمونم، باید برات هر روز تخم دو زرده بدم… اجازه میدی؟» دختر گفت: «باشه!»
بعد کدو قلقلهزن خوشحال رفت تا این خبر را به خاله پیرزن بدهد که دخترش دیگر تنها نیست.
منبع: نبات کوچولو
نویسنده: طاهره خردور