پشه همین طور که داشت پرواز میکرد، یک فیل خاکستری را دید. داد زد: «زود از سر راهم برو کنار! من دارم میآیم.»
فیل یکی از گوشهایش را تکان داد و چیزی نگفت.
پشه گفت: «با تو هستم. کوری؟ من دارم پرواز میکنم، ممکن است بخورم به تو.»
فیل آن یکی گوشش را تکان داد. پشه گفت: «اگر زخمی شدی تقصیر خودت است، گفته باشم.»
فیل خرطومش را تکان داد.
پشه گفت: «مثل اینکه زبان خوش سرت نمیشود، الان نشانت میدهم با کی طرفی.»
پشه روی گوش فیل نشست و نیشش را توی پوست فیل فروکرد و گفت: «نباید داد و فریاد کنی. من اولش به تو گفتم.»
فیل ساکت بود و فقط چشمانش را باز و بسته کرد.
پشه گفت: «من را ببخش اگر اذیتت کردم. من آنقدرها هم بد نیستم.»
بعد بالهایش را چند بار روی گوش فیل کشید و گفت: «ما میتوانیم با هم دوست باشیم. قول میدهم دیگر نیشت نزنم. تو هم باید قول بدهی که با من قهر نکنی.»
فیل همان طور ساکت بود. پشه گفت: «من میتوانم از تو مواظبت کنم. اگر کسی خواست اذیتت کند، من حسابش را میرسم. اینطوری منو نبین، خیلی زور دارم.» بعد رفت و روی دم فیل نشست. فیل دمش را تکان داد. بادی آمد و پشه را با خود برد.
واحدکار حشرات