خرگوش سفید خرگوش سیاه

خرگوش سفید به خرگوش سیاه گفت:« بیا بریم گردش.»

خرگوش سیاه گفت:«کجا بریم؟»
خرگوش سفید گفت:«توی جنگل.»

خرگوش سیاه گفت:« باشه،بریم گردش کنیم،بازی کنیم.دلهامونو راضی کنیم.»
آنها راه افتادند و رفتند تا به جنگل رسیدند.یک درخت نارنج را دیدند.سنجاب کوچولویی روی درخت نشسته بود.
سنجاب کوچولو آنها را دید و صدا زد:« خرگوش سفید، خرگوش سیاه سلام، نارنج دوست دارید؟»
خرگوش ها جواب دادند:«سلام بله دوست داریم.»

phpThumb.php

سنجاب کوچولو یک نارنج چید و به طرف آنها انداخت و گفت:«بگیرید که اومد.»
خرگوش سفید پرید و نارنج را گرفت و به خرگوش سیاه داد.
آنها با هم گفتند:«دستت دردنکنه،سنجاب مهربون!»
خرگوش سیاه نارنج را پاره کرد؛یک قاچ به خرگوش سفید داد و یک قاچ هم گذاشت توی دهن خودش. خرگوش سفید نارنج را خورد و گفت:«وای چه ترشه!»
سنجاب دادزد:«بخور تا شکمت پرشه!»
خرگوش ها خندیدند و از سنجاب خداحافظی کردند و رفتند تا به یک بوته ی لوبیا رسیدند.خرگوش سیاه گفت:«وای!لوبیا!»
خرگوش سفید گفت:«فردا زود بیا.»
خرگوش سیاه خندید و دوید.خرگوش سفید هم دنبالش دوید.آنها دویدند و دویدند تا به درختی رسیدند که
روی شاخه های آن چندتا طوطی نشسته بود.
خرگوش سفید گفت:«وای چقدرطوطی!»
خرگوش سیاه گفت:«بپر تو قوطی!»
خرگوش سفید گفت:«چی گفتی؟»
خرگوش سیاه گفت:« یه وقت نیفتی!» و دوید.
خرگوش سفید دنبالش دوید.آنها دویدند و رفتند تا به یک روباه رسیدند.ترسیدند و زیر بوته ها پنهان شدند.روباه زمین را بو می کشید تا غذا پیدا کند. او بو کشیدتا به بوته ها رسید.دادزد:«آهای خرگوش ها،میدونم اونجایید.بیایید بیرون!»
خرگوش ها از جایشان تکان نخوردند.روباه دستش را جلو آورد تا آنها را بیرون بکشد.خرگوش ها یواشکی خودشان را عقب کشیدند و از زیر بوته ها بیرون آمدند و پا به فرار گذاشتند.روباه دنبالشان دوید.خرگوش ها بدو روباه بدو. روباه پشت سر خرگوش ها جلو.
خرگوش ها به لانه شان رسیدند.پریدند توی لانه و قایم شدند.روباه ناامید برگشت و رفت تا شکار تازه ای پیدا کند.
خرگوش سفید رو به خرگوش سیاه کرد و گفت:«روباه بلا!»
خرگوش سیاه گفت:«هم کلک بود و هم ناقلا!»
خرگوش سفید گفت:«روباه بلا، کلک بود و ناقلا، دشمن خرگوشا،نذاشت راحت گردش کنیم.»
خرگوش سیاه گفت:«اون یکی بود ما دوتا.»
خرگوش سفید گفت:«دُمبت کوتاه»
خرگوش سیاه گفت:«چی گفتی؟دُمب کی کوتاه؟»
خرگوش سفید گفت:«دُمب تو.»
خرگوش سیاه نگاهی به دم خودش کرد،نگاهی هم به دم خرگوش سفید انداخت و با خنده گفت:«دم های هردوتامون کوتاس.فقط مال تو سفیده مال من سیاه.»
خرگوش سفید گفت:«دم من مثل ماه،دم تو مثل شب سیاه.»
خرگوش سیاه گفت:«وای!امروز چقدر با کلمه ها بازی کردیم!من که خسته شدم،خوابم میاد.»
خرگوش سفید گفت:«منم همین طور!»
خرگوش ها چشم هایشان را بستند و خوابیدند و خواب های خرگوشی دیدند.
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1 × چهار =