ماجراهای اعداد

توی شهر عدد ها همه با هم دوست بودند.
بجز آقای ۰ گرد و قلمبه و آقای ۱ لاغر و دراز. برای این که آن ها خیلی مغرور بودند. هر روز با هم دعوا می کردند.

آقای ۰ گرد و قلمبه می گفت: «برو لاغر دراز، اگر من نبودم تو هم هیچ وقت نبودی، چون من از تو جلوترم.»

1(2)

اما آقای ۱ لاغر و دراز بادی به غبغب می انداخت و می گفت: «تو هیچی نیستی. هیچ جا هم نیستی، هیچ کس هم تو را نمی بیند. من از تو بزرگ ترم. این را هم بگویم که یادت باشد بچه ها دوست دارند شماره ۱باشند، یعنی اول باشند، برنده باشند. اما تو چی؟ اگر بچه ای نمره‏ ی ۰ بگیرد غصه می خورد. »

اما آقای ۰ هم ساکت نمی ماند و یک جواب دیگر می داد. این حرف ها هر روز ادامه داشت و تمام هم نمی شد.

یک روز دیگر که رفته بودند قدم بزنند، باز همین طوری بگو مگوی آن ها شروع شد. آن قدر گفتند و گفتند تا نفسشان بند آمد، خسته شدند.

رفتند و روی یک سنگ، توی پارک کنار هم نشستند.

یک دفعه آقای ۱۱ سر رسید تا چشمش به آن ها افتاد گفت: «به به آقای ۱۰ شما کجا این جا کجا؟ خیلی وقت بود که شما را ندیده بودم. چه قدر تغییر کرده اید. »

آقای ۰ گرد و قلمبه به آقای ۱ لاغر و دراز نگاه کرد. بعد دو تایی شروع به خندیدن کردند. حالا نخند کی بخند. آخر آن ها می دانستند که آقای ۱۰ نیستند.

فقط کنار هم نشسته اند.

آقای ۱۱ گفت: « مگر من حرف خنده داری زدم؟ »

آقای ۰ گرد و قلمبه و آقای ۱ لاغر و دراز با هم دیگر گفتند: « آخر ما هیچ وقت خودمان را این جوری ندیده بودیم، یعنی ۱۰ نمی دانستیم. ما فقط فکر می کردیم که ۰ و ۱ هستیم. ممنونیم که به ما گفتی. »

2

نویسنده: طاهره خردور

تصویرگر: پیکارو نیساری

منبع : ماهنامه نبات کوچولو – شماره ۴ (گروه سنی ۸ تا ۱۲ سال – نوآموز)

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سه + هفده =