ماهی صورتی توی حوض بود. حوض توی حیاط بود.
پشت حیاط، باغ آلبالو بود. درخت آلبالو از دیوار سرک کشید.
ماهی صورتی، آلبالو ها را دید و گفت: «فکر کنم آن ها پسرخاله های من باشند. »
و داد زد: « پسرخاله، آهای پسرخاله! »
آلبالو ها تکان خوردند.
یکی از آلبالو ها که رسیده تر بود، افتاد توی آب.
ماهی رفت نزدیکش. گفت: « سلام پسرخاله! »
آلبالو گفت: « من که پسرخاله ی تو نیستم. من آلبالو ام. از اون بالا دیدم رنگت پریده! اومدم تا منو بخوری شاید رنگ و روت بهتر بشه. »
ماهی یواش یواش به آلبالو نک زد و گفت: « عجب پسرخاله ی خوشمره ای! »
ماهی آلبالو را خورد و رنگش شد قرمز. خیلی قشنگ!
بعد هم هسته ی آلبالو را قل داد و با آن توپ بازی کرد.
نویسنده: علیرضا متولی
تصویرگر: میترا عبدالهی