سیب سبز گفت: « من دلم می خواد سیب باشم. »
دوستانش گفتند: « خب، تو سیبی دیگه. »
سیب گفت: « نه. نیستم. سیب ها فرتی فرتانند. زیر گلوشون باد می شه. قور قور می شند. »
دوستانش گفتند: « اونی که می گی، سیب نیست، قورباغه است. »
سیب گفت: « من دوست دارم قورباغه باشم. »
گفتند: « خب بشو. کسی جلوتو نگرفته. »
شد.
یک کرم داشت از آن جا رد می شد. واسه خودش سوت می زد و رد می شد. سیب سبز، چشم هاش بَرقید؛ یعنی برق زد. زبانش را در آورد و پَرتید؛ یعنی پرت کرد طرف کرم و فرتی فرتانش کرد؛ یعنی قورتش داد.
از آن روز تا حالا کرم در شکم سیب زندگی می کند.
نویسنده: محمد رضا شمس
تصویرگر: سعید نوروزی
شماره هفتم ماهنامه نبات کوچولو – صفحه ۲۰