قصه ای به مناسبت باز شدن مدارس

چندروزی از مدرسه گذشته بود،هنوزم

دوست نداشتم زود پاشم ،لباسهام رو بپوشم

مامان ،بابا ،معلم گفتند بهم درس بخوان

تا که خدا نکرده یه روز نشی پشیمون

مدرسه

پیش خودم می گفتم : کو بیاد آخرسال

خوانده میشه این درسها،کاری نداره بابا

روزها همین طور گذشت، درسها نخونده مونده

یک وقت دیدم که چیزی به امتحان نمونده

وقتی رسید روزی که کارنامه ها رو دادند

نمره های پایینم ،بلا سرم آوردند

مامان داره دستهاشوتکون میده تو هوا

بابا تندتند سرش رو میبره پایین بالا

میگن که ما هزار بار بهت گفتیم بچه جون

دیدی تو گوش نکردی آخر شدی پشیمون

حالا شدم تو کلاس یک درس عبرت خوب

هر کی که درس نخونه ،منم یک اینه توپ

 

نویسنده : مژده علوی

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

16 + 10 =