داستان چغندر پربرکت

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. پیرمرد و پیرزنی با دو نوه ی کوچکشان در مزرعه ای زندگی می کردند. پیرمرد هر سال در مزرعه اش چیزی می کاشت. آن سال هم تصمیم گرفت، چغندر بکارد. پیرمرد و پیرزن و نوه هایشان مثل هر سال، زمین را آماده کردند و تُخمِ چغندر را پاشیدند. چیزی نگذشت که مزرعه، سرسبز شد و برگِ چغندر ها بزرگ و بزر گتر شدند.
یک روز، پیرزن خواست آش چغندر بپزد. پیرمرد گفت: « همین حالا می روم و برایت یک چغندرِ رسیده می آورم . »
پیرمرد به مزرعه رفت و چغندری را انتخاب کرد. بعد هم برگ های آن را گرفت و کشید امّا چغندر بیرون نیامد. پیرمرد که خسته شده بود، پیرزن را صدا کرد. پیرزن آمد. پیرمرد برگ های چغندر را گرفت. پیرزن، شالِ کمر پیرمرد را گرفت. با هم کشیدند و یک صدا خواندند: « چغندرک، چغندرک، آی شیرینک، بیا، بیا. بیرون بیا. از دل خاک بیرون بیا. با یک تکان، با دو تکان، با سه تکان،…».
امّا فایده ای نداشت. چغندر از خاک درنیامد که نیامد. پیرزن، نوه هایش را صدا کرد. نوه های پیرمرد و پیرزن به کمک آن ها آمدند. پیرمرد برگ های چغندر را گرفت. پیرزن شال کمر پیرمرد را گرفت. پسرک دامن مادربزرگش را گرفت و دخترک گوشه ی کُت برادرش را.
کشیدند و کشیدند و یک صدا خواندند: « چغندرک، چغندرک، آی شیرینک، بیا، بیا. بیرون بیا. از دل خاک بیرون بیا. با یک تکان، با دو تکان، با سه تکان، با چهار تکان،… .»
چغندر بالاخره از خاک درآمد. از آن طرف پیرمرد و پیرزن، پسرک و دخترک به زمین افتادند امّا وقتی چشمشان به چغندر افتاد، از خوش حالی فریاد کشیدند: « وای، چه چغندری، شیرینکی، چقدر بزرگ، چقدر بزرگ،… چقدر…بزرگ…! .»
زودتر از آنکه فکرش را بکنید، سر و کلّه ی همسایه های پیرمرد و پیرزن پیدا شد. همه از دیدن چغندری به آن بزرگی تعجّب کرده بودند.
آن روز، پیرزن یک دیگِ بزرگ آشِ چغندر پخت و آن را میان همسایه ها تقسیم کرد؛ چه آش خوش مزه ای! چه چغندر پربرکتی!

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

یک × 1 =