یک زمانی یک مرغ حنایی کوچولو در مزرعه ای با دوستاش زندگی می کرد.
دوستان او یک سگ ، یک گربه ی نارنجی و یک موش کوچولو بودن . مرغ حنائی خیلی تمیز و مرتب بود و خانه را مرتب نگه میداشت . ولی دوستانش تنبل بودن و به هر بهائی همیشه از زیر کار در میرفتن.
یک روز مرغ حنایی مقداری دانه گندم پیدا کرد. او پیش خودش فکر کرد ، “من می توانم با این دانه ها ، نان درست کنم “!
مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی به من کمک می کند تا این دانه ها را بکارم؟
سگ گفت: من نمی توانم.
گربه گفت: من حالش ندارم .
موش گفت: منم نمیتونم .
مرغ حنائی گفت: پس من خودم این کار را خواهم کرد.او بدون کمک کسی دانه ها را کاشت. او زحمات زیادی کشید بعد که گندم ها آماده درو شدن
مرغ حنائی کوچولو پرسید: کسی می تواند در دروکردن گندم به من کمک کند؟
سگ گفت: من نمی تونم .
گربه گفت: منم نمی تونم .
موش گفت: منم حالش ندارم .
مرغ گفت: پس خودم تنهایی آنرا انجام می دهم. مرغ کوچولو بدون کمک کسی گندم ها را دروکرد.
مرغ حنایی که خسته شده بود، پرسید: کسی به من کمک می کند که این گندمها را به آسیاب ببریم و آنها را آرد کنیم؟
سگ گفت: من نمی توانم.
گربه گفت: من نمی توانم.
موش گفت: من هم نمی توانم.
مرغ حنایی گفت: خودم اینکار را خواهم کرد. او گندمها را به آسیاب برد و تنهایی آنها را آرد کرد بدون اینکه کسی به او کمک کند.
مرغ حنایی که خیلی خیلی خسته بود، پرسید: کسی به من کمک می کند تا با این آرد نان بپزیم؟
ولی باز هم سگ و گربه و موش به او کمک نکردند و هر کدام بهانه ای آوردند.
مرغ حنایی گفت:خودم این کار را خواهم کرد. و بعد مرغ خسته بدون کمک کسی نان پخت.
نان تازه و داغ بوی خیلی خوبی داشت. مرغ حنایی پرسید: آیا کسی به من کمک می کند تا نان را بخوریم.
سگ گفت: من کمک خواهم کرد.
گربه گفت: من کمک خواهم کرد.
موش گفت: من کمک خواهم کرد.
اما مرغ حنایی با عصبانیت فریاد کشید، من نیازی به کمک شما ندارم و خودم تنها این کار را خواهم کرد…
مرغ حنایی نان را جلوی خودش گذاشت و همه آن را خورد.
بعد از اون هر موقعه مرغ کمک میخواست سه تا دوست واقعی حاضر و آماده بودن 🙂