قصه و داستان
قصه کودکانه ماهیگیر و ماهی
یک روز صبح که ماهیگیر از خواب بیدار شد، از همیشه سرحال تر بود. پاهایش درد نمی کرد. کمرش درد نمی کرد. دست هایش نمی
یک روز صبح که ماهیگیر از خواب بیدار شد، از همیشه سرحال تر بود. پاهایش درد نمی کرد. کمرش درد نمی کرد. دست هایش نمی
ما یک قابلمه ی قرمز داریم. امروز او ماشین من شد. سوارش شدم. از این سر اتاق تا آن سر اتاق رفتیم. با هیچی تصادف
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود دختری بود که با پدر و مادرش برای تفریح به جنگل رفته بودن پس از
توی دیوار مدرسه، سوسک کوچولو تنها زندگی می کرد. او خیلی تمیز بود و در میان سوسک ها هیچ دوستی نداشت. خیلی دلش می خواست
اتوبوس از بس که ایستگاه به ایستگاه رفته بود؛ خسته شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای گردش به باغ وحش برود. اما دوست نداشت
فصل پاییز بود. در جنگل سبز جنب و جوشی به پا بود.تمام بچه های حیوانات به مدرسه می رفتند تا سر کلاس خانم گوزن بنشینند