قصه کودکانه ” اتوبوس “

اتوبوس از بس که ایستگاه به ایستگاه رفته بود؛ خسته شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای گردش به باغ وحش برود. اما دوست نداشت تنهایی برود.رفت و رفت به صنئوق پست رسید. صندوق پست گفت: « تو کجا این جا کجا؟! »
اتوبوس گفت: « خستم ام. می روم باغ وحش گردش کنم. »
صندوق پست گقت: « من هم از بس اینجا ایستادم خسته شدم. من را هم با خودت ببر. »
اتوبوس خوشحال شد و گفت « بپر بالا. »
اتوبوس راه افتاد و رفت. ایستگاه بعدی شیر آتش نشانی سوار شد. ایستگاه بعدی هم تلفن عمومی. آن ها هم از بس یک جا ایستاده بودند حوصله شان سررفته بود.
اتوبوس رفت و به باغ وحش رسید. همه پیاده شدند و گردش کردند. عصر شد. می خواستند برگردند. حیوان های باغ وحش گفتند: « ما هم دلمان می خواهد به گردش برویم. »
اتوبوس گفت: « همه سوار شوید. »
حیوان ها خوشحال شدند و با سر و صدای زیاد ریختند توی اتوبوس. اتوبوس آن ها را برد و توی جنگل پیاده کرد. حیوان ها رفتند و برنگشتند. تلفن عمومی و شیرآتش نشانی و صندوق پست و اتوبوس هم برگشتند رفتند سرکارشان.

1(2)
منبع : ماهنامه نبات کوچولو – شماره ۴ (گروه سنی ۶ تا ۸ سال – نوآموز)

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

16 + 2 =