یه گربه بود کج بود. کج راه می رفت. کجکی میو می کرد. کجکی غذا می خورد. سبیل هایش هم کج و کوله بود. همه مسخره اش می کردند. می گفتند: « هو هو … گربه کجه … گربه کجه! »
یک روز آقای اتو، گربه کجه را صدا کرد و گفت: « می خوای صافت کنم؟ »
گربه کجه گفت: « چه جوری؟ »
اتو گفت: « داغ می شم. پوف می کنم پاف می کنم، صاف می کنم. »
گربه کجه گفت: « پس زود باش پوف کن پاف کن! کج های منو صاف کن! »
اتو دمش را کرد توی سوراخ برق و داغ شد. تا آمد گربه را صاف کند، گربه هه جیغ زد: « وای! سوختم! » گربه هه فرار کرد. اتو دنبالش کرد و داد زد: « وایسا کجا می ری؟ صبر کن صافت کنم! »
گربه از دیوار، صاف رفت بالا.
سبیل هایش را صاف کرد. بدو بدو صاف رفت بالای پشت بام، از آن جا پرید توی کوچه و فرار کرد.
از آن روز به بعد گربه کجه صاف صاف شد.
اتو هم که خنک شده بود، برگشت سرجایش.
نویسنده: ناصر کشاورز
تصویرگر: میترا عبدالهی