قصه کودکانه “کمی صبر کن پشمینو!”

حوصله ی پشمینو سر رفته بود. به مامان خرسه گفت: « برایم قصه می گویی مامانی؟ » مامان خرسه گفت: « کمی صبر کن پشمینو. حالا کار دارم. »
پشمینو کمی بازی کرد. بعد پیش مامان خرسه برگشت و گفت: « برایم قصه می گویی مامانی؟ » مامان خرسه گفت: « کمی صبر کن پشمینو. هنوز کار دارم.»

پشمینو کمی گردش کرد. بعد پیش مامان خرسه برگشت و گفت: « برایم قصه می گویی مامانی؟ » مامان خرسه آه کشید و گفت: « حالا نه پشمینو. هنوز خیلی کار دارم. »

پشمینو ناراحت شد. با خودش گفت: « مامان خرسه من را دوست ندارد. من از این جا می روم. » کتاب قصه اش را برداشت و رفت. ولی توی جنگل، همه مشغول کار بودند. هیچ کس وقت نداشت برایش قصه بگوید. کم کم شب شد. پشمینو باز رفت و رفت. ناگهان صدایی شنید: « یکی بود، یکی نبود… »

پشمینو با خوشحالی دنبال صدا گشت. توی لانه ی خرگوش ها، خانم خرگوشه برای بچه هایش قصه می گفت. به پشمینو گفت: « تو هم بیا پیش ما. » ولی توی لانه ی آن ها پشمینو جا نمی شد.

پشمینو باز رفت و رفت. ناگهان صدایی شنید: « روزی، روزگاری… » پشمینو با خوشحالی دنبال صدا گشت. وسط برکه، آقا قورباغه برای بچه هایش قصه می گفت. به پشمینو گفت: « تو هم بیا پیش ما! » ولی آب برکه برای پشمینو خیلی سرد بود .

6

پشمینو باز رفت و رفت. خسته بود. ناراحت بود. نمی دانست کجا برود. به درخت بزرگی رسید. از پشت درخت، صدایی شنید: « حالا نه بچه ها! صبر کنید تا پشمینو بیاید. »

پشمینو با خوشحالی به طرف صدا دوید. مامان خرسه گفت: « پس کجا بودی پشمینو؟ مگر قصه نمی خواستی؟ » پشمینو خندید و گفت: « پس کمی صبر کن مامانی! » و کتابش را باز کرد تا یک قصه ی خوب پیدا کند .

منبع : ماهنامه نبات کوچولو – شماره ۳ (گروه سنی ۶ تا ۸ سال – نوآموز)

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

7 − سه =