قصه کودکانه ” غول تنها “

غولی بود به نام « گُنده بک » که همیشه مشغول اذیت کردن و دست انداختن مردم بود. بعضی وقت ها پایش را محکم به زمین می کوبید تا زمین لرزه شود. بعضی وقت ها بلند سرفه می کرد تا همه فکر کنند صدای رعد است. اما کلک مورد علاقه اش این بود: دماغش را به شکل یک تپه در می آورد.وقتی مردم از تپه دماغی بالا می رفتند، گُنده بک عطسه می کرد و آن ها به پایین پرت می شدند. وقتی کلک هایش می گرفت می خندید، اما هیچ وقت از ته دل شاد نبود. او یک غول تنها بود.

2(3)

یک روز پیرزنی را دید که از جنگل می گذشت. صدای رعد درآورد. پیرزن نترسید. به جای این که به طرف خانه بدود تا خیس نشود به طرف گُنده بک برگشت و گفت: « فکر کردی می تونی منو بترسونی؟ هه هه هه نمی تونی. »
گُنده بک خیلی جا خورده بود. برای این که پیرزن خیلی کوچک بود و خیلی خیلی بزرگ.
پیرزن ادامه داد، « البته می تونم چیزی رو که می خوای بهت بدم. تو به شادی احتیاج داری و من می تونم یک روزه تو رو خوش حال کنم. »
گُنده بک که به موضوع علاقه مند شده بود گفت: « اگه نتونستی چی؟ »
پیرزن جواب داد: « اگه من تو رو خوشحال کردم باید قول بدی که دیگه حتی یک نفر رو هم اذیت نکنی. »
گُنده بک گفت: « اگه نتونستی منو خوش حال کنی، چی؟ »
پیرزن گفت: « اونوقت برای همیشه خدمتکارت می شم. »
گُنده بک مطمئن بود شرط را خواهد برد. چون حتی اگر فرض کنیم پیرزن می توانست او را خوش حال کند. اون هیچ وقت این را به پیرزن نمی گفت. به همین دلیل گفت: « بسیار خوب، قبوله. »

3(3)

پیرزن یک شیشه شربت بیرون آورد و به گُنده بک داد و گفت: « پس بیا برای شروع دهانمان را شیرین کنیم. »
گُنده بک همان طور که شیشه شربت را یک نفس سر می کشید با خودش گفت: « من که چیزی برای از دست دادن ندارم. » اما همین که شربت را نوشید، همه جا پر از نور و جرقه شد. گُنده بک احساس سرگیجه می کرد. بعد شروع کرد به کوچک شدن، آنقدر که حتی از پیرزن هم قدش کوتاه تر شد. در واقع او قدش اندازه یک بچه شده بود.

گُنده بک گفت: « تو به من کلک زدی. »
پیرزن جواب داد: « نگران نباش. این جادو فقط یک روز اثرش می مونه و بعد تو دوباره تبدیل به یک غول می شی. » بعد پیرزن راه افتاد و رفت.
گُنده بک به طرف شهر رفت. غول قبل از این که کوچک شود، فقط یک دقیقه طول می کشید که به شهر برسد. اما حالا ده دقیقه راه بود. با هر قدمی که برمی داشت بیش تر غمگین و ناراحت می شد. در شهر، چند تا از بچه هایی که هفته قبل ترسانده بود را شناخت.
با خودش گفت: « بذار یه کم تکونشون بدم. »
پایش را بلند کرد و محکم به زمین کوبید تا بچه ها فکر کنند زمین لرزه آمده ولی فراموش کرده بود که خودش، هم قد و اندازه ی آن ها شده است؛ و چون کوچک شده بود هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط بچه ها با تعجب به او نگاه کردند.
یکی از بچه ها گفت: « پسره رو نگاه کنین، داره می رقصه. »
و در کنار گُنده بک پاهایشان را به زمین کوبیدند.
گُنده بک با خودش فکر کرد که حالا وقت ترساندن آن هاست، برای همین دهانش را باز کرد. با همه قدرت خود نعره کشید.
بچه ها گفتند: « نگاه کنین. داره ادای شیر رو در میاره. بیاین ما هم ادای شیر رو دربیاریم. » و همه این کار را کردند. آخر سر گُنده بک فریاد زد، «ببینین، من یه غولم. »
بچه ها زدند زیر خنده: « اول می رقصه، بعد ادای شیر رو درمیاره، حالا هم داره چرند میگه. »
گنده بک تا آن موقع، آنقدر عصبانی و ناراحت نشده بود برای همین آنجا را ترک کرد. ولی بچه ها دنبالش رفتند و گفتند: « نرو، بمون! با ما بازی کن، با تو خیلی خوش می گذره. »

5

گُنده بک تصمیم گرفت که با آن ها بازی کند. با خودش فکر کرد: « شاید بتونم راه های جدیدی برای ترسوندنشون پیدا کنم، البته برای زمانی که دوباره غول شدم. » آن روز عصر آن ها بازی های مختلفی کردند و بعد گُنده بک با یکی از بچه ها به خانه شان رفت تا با هم چای بنوشند. وقتی که آن ها فهمیدند که گُنده بک جایی برای خوابیدن ندارد، یک اتاق به او دادند. توی اتاق یک تخت بود. راحت ترین تختی که گُنده بک تا آن زمان رویش خوابیده بود.
صبح روز بعد، گُنده بک چند تا از بازی های غول بچه ها را به آن ها یاد داد. آن روز خیلی به او خوش گذشت. از آن روز هایی بود که هیچ وقت دلش نمی خواست تمام شود. عصر آن روز، وقتی که با بچه ها در جنگل مشغول بازی قایم موشک بود، ناگهان پیرزن را دید و فهمید که وقت آن رسیده تا دوباره تبدیل به یک غول بشود. قبل از این که پیرزن بتواند چیزی بگوید، گُنده بک گفت: « قبوله، تو برنده شدی. من خوش حالم، خیلی خوش حالم. خواهش می کنم نذار دوباره یه غول بشم. » بعد روی زانوهایش نشست و بلند زد زیر گریه.
پیرزن در حالی که لبخند می زد دستش را درون سبدش کرد و یک شیشه دیگر به او داد و گفت: « این باعث می شه همین اندازه بمونی. حالا بهتره من دیگه برم خونه، انگار قراره طوفان بیاد. »
گُنده بک گفت: « ممنونم. » و در شیشه را باز کرد. بقیه بچه ها درست وقتی گُنده بک داشت آخرین جرعه های شیشه را سر می کشید، از راه رسیدند. بعد همه با هم برای گردش به شهر رفتند. گُنده بک خیلی خوش حال بود.
یکی از بچه ها پرسید: « راستی! ما هنوز نمی دونیم اسمت چیه؟ »
گُنده بک چند لحظه فکر کرد و گفت: « اسم من، کوچولوس. »

4(2)

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

2 × چهار =