آمانا جونی ترسیده ، سفت به مامان چسبیده
مامان میگه جان من، نترس گل ناز من
ابرهای تو آسمون ،گاهی دارن یه مهمون
مهمون ابرها باد ه،باد ه خوشحال و شاد ه
اون بالا یک ابر ناز،می خواد بازی کنه باز
باد با سرعت می چرخه ، دو ابر خوردن به هم ،آخ!
ابرها دردشون اومد ، یکهو صداشون اومد
از درد دست و پاشون ، حالا گریه اشون اومد
این اتفاق تو بازی، یه وقتایی می افته
مهم اینه که آدم ، همین طوری نیفته
وقتی که دردت اومد ،حسابی گریه کردی
باید دوباره پاشی ، دیگه ناراحت نباشی