چوپان دروغ گو و گرگ

یکی بود، یکی نبود. گرگی بود که چند تا بچه داشت. او یک روز برای شکار بیرون رفت و دست خالی به خانه برگشت. بچه ها تا بوی مادر را شنیدند به طرفش دویدند. از بس گرسته بودند همدیگر را هل می دادند تا زودتر شیر بخورند. گرگی هم روی زمین لم داد تا راحت تر میک بزنند، اما چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای ملچ مولوچشان تمام شد، چون گرگ شیر نداشت. او که دلش ضعف می رفت پوزه اش را گذاشت روی زمین و به توله هایش خیره شد که از زور گرسنگی با هم دعوا می کردند.

11

گرگی همین موقع صدایی شنید و از سوراخ لانه، بیرون را نگاه کرد. دید چوپان دست هایش را گرفته دور دهانش و داد می زند: « آی گرگ، آی دزد! آی گرگ، آی دزد! » آن وقت چند نفر با بیل و کلنگ سررسیدند. چوپان که نمی توانست جلوی خنده ی خودش را بگیرد گفت: « شوخی کردم، گرگ کجا بود!؟ » آن چند نفر که گول خورده بودند، اخم کردند و برگشتند سرکارشان.

12

یک ساعتی گذشت. گرگ که می دید بچه ها از شدت گرسنگی بی حال شده اند با پوزه اش آن ها را قلقلک می داد و تنشان را می لیسید، تا سر حال بیایند. همین موقع، صدای چوپان را شنید که داد می زد: « آی گرگ، آی دزد! آی دزد، آی گرگ! ». آدم ها دوباره با چوب و چماق بالای کوه دویدند. این بار هم دیدند چوپان، دروغ گفته و گوسفند ها مشغول علف خوردنشان هستند. چوپان که از شدت خنده روی زمین غش کرده بود، گفت: « باز هم کلک زدم.» آن ها گفتند: « مگر آزار داری الکی داد می زنی!؟ » بعد غرغرکنان از کوه پایین رفتند.

گرگی به بچه هایش نگاه می کرد. دیگر نا نداشتند با هم دعوا کنند. او از سوراخ لانه دید چوپان به درخت تکیه داده و خوابیده. آن وقت بچه ها را یواشکی کنار زد و بیرون رفت.

گوسفند ها و بره ها وقتی او را دیدند ترسیدند و فرار کردند. با بع بع آن ها چوپان از خواب پرید و گرگ را دید. اما چوبش جلوی دستش نبود از ترس به درخت چسبیده بود و داد می زد: « آی گرگ! آی دزد! » در همین موقع گرگ، گوسفند گنده ای را گرفت و برد.
چوپان، چوب دستی اش را برداشت و دنبالش کرد. پشت سر گرگ می دوید و می گفت: « آن را برای قصاب چاقش کرده بودم، نبرش. » خلاصه هر چه داد و کمک خواست، هیچ کس به دادش نرسید. مردم فکر می کردند این دفعه هم شوخی می کند.

13

گرگی گوسفند را به لانه اش برد. قسمت های نرم آن را جلوی بچه هایش انداخت و خودش هم بقیه ی قسمت هایش را خورد. شب که شد با شکم سیر به بچه هایش شیر داد و رفت بیرون. آن وقت زیر نور ماه، چمباتمه زد و قصه ی چوپان دروغ گو و گرگ را برای مردم ده گفت: آووووووووووآوووووووآوووووووو.

نویسنده: جمیله سنجری

تصویرگر: کلر ژوبرت

منبع : ماهنامه نبات کوچولو – شماره ۳ (گروه سنی ۸ تا ۱۲ سال – کودک)

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار × چهار =