قصه کودکانه ” صبا و هفت رنگ “

صبا هر روز از خانه تا مدرسه پیاده می رفت. توی راه مدرسه یک پرنده فروشی بود. صبا که هر روز از کنار پرنده فروشی رد می شد، می ایستاد و به پرنده ها و قفس هایشان نگاه می کرد. دلش می سوخت. دوست داشت پرنده ها آزاد باشند.

یک روز داشت از مدرسه به خانه بر می گشت. ناگهان چشمش به پرنده ی عجیبی افتاد. آن پرنده در قفس کوچکی بود. آن قفس و پرنده را تازه آورده بودند. صبا ایستاد و به وا خیره شد.

پرهایش رنگ به رنگ بود: قرمز، آبی، زرد و …

صبا شمرد: پرهای پرنده هفت رنگ داشت.

1

صبا به چشم های گرد و درشت پرنده زُل زد. پرنده ی هفت رنگ پلک نمی زدو از جایش تکان نمی خورد. ناگهان قطره اشکی پایین پلک پرنده جمع شد. پرنده پلکش لرزید و آن قطره ی اشک به کف قفس چکید. صبا تا آن روز، چنین چیزی ندیده بود. زیر لب گفت: « آخی پرنده ی بیچاره! » و غمگین به خانه رفت.

از آن روز به بعد صبا فقط به آن پرنده فکر می کرد. هر شب که می خواست بخوابد؛ از فکر او نمی توانست آرام باشد.

یک ماه گذشت. امتحان های مدرسه تمام شد. یک روز صبا همراه پدر و مادرش به مدرسه رفت. کارنامه را گرفتند. تمام نمره هایش عالی بود. پدر صبا گفت: « این نمره های جایزه دارد! یک آرزو کن. » صبا آن ها را به مغازه ی پرنده فروشی برد.

2(2)

آن شب صبا پرنده را لب پنجره گذاشت. برایش آب و دانه آورد.

پرنده نه آب خورد نه دانه. تکان هم نمی خورد. صبا صورت خود را به قفس نزدیک کرد. ناگهان پرنده گفت: « سلام! »

صبا جا خورد و صورت خود را عقب کشید. پرنده مثل طوطی و مرغ مینا حرف نمی زد. صدایی شبیه به صدای خود صبا داشت. صبا جواب سلام پرنده را داد و گفت: « سلام! »

پرنده گفت: « چرا مثل طوطی ها حرف مرا تکرار می کنی؟ » صبا از تعجب خشکش زد و ساکت به او گوش کرد. پرنده گفت: « خیلی دلم برای شما می سوزد! همه ی شما توی قفس زندانی هستید و من آزاد هستم. اما حیف! با این که آزادم، خیلی احساس تنهایی می کنم. »

پرنده که همیشه از پشت میله های قفس، دنیا را دیده بود، فکر می کرد خودش آزاد است و دیگران توی قفس هستند.

صبا گفت: « پس آن روز که تو را دیدم، گریه ات به خاطر من بود؟ »

پرنده گفت: « بله. دلم برایت سوخت. دوست داشتم تو هم مثل من آزاد باشی. »

صبا که فهمید پرنده چه اشتباهی کرده، گفت: « من فردا صبح کاری می کنم که همه از قفس آزاد بشوند. »

پرنده خوش حال شد و گفت: « واقعاً می توانی همه را از قفس آزاد کنی؟ حتی درخت ها، آهو ها، آدم ها و پرنده ها؟! »

صبا گفت: « بله حالا کمی بیا جلوتر. » پرنده به میله ها نزدیک شد. صبا نوک پرنده را بوسید و گفت: « شب به خیر تا فردا. »

3

صبح شد. صبا در قفس را باز کرد. پرنده آمد بیرون و به آسمان پرید. با تعجب دید که صبا درست گفته است. دیگر قفس و میله ای در کار نبود. همه آزاد بودند. صبا قفس خالی را شکست و دور انداخت. پرنده پر زد و بالاتر رفت. دلش می خواست آزاد بودن همه را به چشم های خود ببیند.

4

نویسنده: صبا المعی
تصویرگر: ساناز کریمی طاری

منبع : ماهنامه نبات کوچولو – شماره ۴ (گروه سنی ۸ تا ۱۲ سال -کودک)

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

12 − 11 =