قصه کودکانه ” پادشاه و سه فرزندش “

در زمان های قدیم، در سرزمینی دور دست پادشاه پیری با سه فرزندش زندگی می کرد. اسم آن ها شاهزاده کریپسین، شاهزاده هوراک و شاهزاده امیلی بود. پادشاه هر سه آن ها را به یک اندازه دوست داشت اما می دانست که باید یکی از آن ها را برای شاه یا ملکه شدن انتخاب کند. هر چقدر پادشاه پیرتر می شد بیشتر نگران این موضوع می شد. این فکر نمی گذاشت که شب ها راحت بخوابد.

11

او از خرس عروسکی خود می پرسید: « کدومشون بهترین پادشاه میشه؟ » یک روز صبح با یک فکر خوب از خواب بیدار شد.
پادشاه فرزندانش را به اتاق تاج گذاری فرا خواند و به آن ها گفت: « می دانید که هر سه نفر شما را به یک اندازه دوست دارم. » بچه ها سرشان را به علامت تائید تکان دادند. « اما من می تونم فقط یکی از شما رو برای پادشاهی بعد از مرگ خودم انتخاب کنم. برای همین می خوام یک امتحان ازتون بگیرم. » بعد دستش را درون جیبش کرد و گفت: « یک سکه طلا به هر کدامتان می دهم. هر یک از شما که با استفاده از این سکه، بتواند کل این قصر را از بالا تا پایین، از چیزی پر کند، ملکه یاد پادشاه بعدی خواهد شد. »
هر چند که این آزمون فرزندان پادشاه را نگران کرد، چون قصر ۷۵ اتاق داشت و کیلومتر ها راهرو داشت، ولی آن ها عقیده داشتند که آزمون عادلانه ایست. برای همین هر یک به راه افتادند تا چیزی پیدا کنند که بتواند قصر را پر کند.
پرنس کیریپسین به باغ قصر رفت تا کمی فکر کند. یک پرنده روی شاخه درخت دید که با شاخه های نازک و پر برای خودش لانه می ساخت.

12

ناگهان فریاد زد: « خودشه. پَر، با این سکه می تونم میلیون ها پَر بخرم و به راحتی با آن ها قصر رو پر کنم. » به همین دلیل رفت تا مرد لحاف دوز را ببیند. پرنس کریپسین پرسید: « با این سکه ی طلا چقدر پَر به ن می فروشی؟ »
چشمان لحاف دوز با دیدن سکه ی طلا گرد و بزرگ شد. او جواب داد: « به اندازه ۵ کالاسکه. » پرنس کریپسین گفت: « قبول است. » وقتی به قصر باز می گشت خیلی خوشحال بود.
پرنس هوراک به بازار رفت. او به اطرافش که پُر از توپ های پارچه و ظروف مربا و جعبه های پیاز بود نگاه کرد و گفت: « نمی تونم با یک سکه ی طلا به اندازه کافی از این چیز ها بخرم تا بتونم باهاشون قصر رو پُر کنم. » تقریبا داشت ناامید می شد که صدای فلوت یک پسر چوپان را شنید و فکری به ذهنش رسید. به پسر چوپانت گفت: « فلوتت رو در مقابل یک سکه ی طلا به من می فروشی؟ »
پسر جواب داد: « حتما »

13

شاهزاده سکه را به پسر داد و به طرف قصر برگشت و در تمام طول راه، یک آهنگ شاد را با فلوت جدیدش تمرین کرد.
شاهزاده خانم امیلی هم تمام شهر را برای خریدن چیزی که بتواند با آن قصر را پُر کند، گشت. در نهایت گفت: « فایده ای نداره. قصر بیش از حد بزرگه. فکر کنم باید به پدر بگم که من توی امتحان رد شدم. » در حالی که بر می گشت تا به طرف قصر حرکت کند، چشمش به نوری افتاد که از یک مغازه کوچک بیرون می آمد. شاهزاده از پنجره، داخل مغازه را نگاه کرد و دید مغازه دار در حال روشن کردن شمع های فانوس است.
شاهزاده خانم فریاد زد: « فهمیدم! »
به درون مغازه دوید و تا انجایی که توانست شمع خرید. بعد در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید با شمع ها به قصر برگشت.

14

عصر آن روز در اتاق تاجگذاری، پادشاه به فرزندانش گفت: « چیزهایی را که آورده اید نشان دهید تا پادشاه آینده را، انتخاب کنم. شاهزاده کریپسین پَرهایش را آورد و همه جا را پُر از پَر کرد و همه را به عطسه انداخت. وقتی که کارش تموم شد، تنها ۲۰ اتاق عصر را پُر کرده بود. پادشاه گفت: « آفرین، تلاش خوبی بود. »
شاهزاده هوروک فلوتی را که خریده بود، بیرون آورد. آن را بر روی لب هایش گذاشت و شروع به نواختن یک آهنگ کرد. وقتی که آهنگش تمام شد، همه متعجب بودند. شاهزاده گفت: « نمی بینید، همه ی قصر را با موسیقی پر کرده ام .» پادشاه گفت: « عالیه، هیچ کس نمی تونه تو رو شکست بده. »
شاهزاده امیلی گفت: « یک لحظه اجازه بدهید تا ببینیم به انبار هم رسیده است یا نه؟ » پادشاه گفت: « راست می گویی » و دو نفر را به بالاترین و پایین ترین نقطه ی قصر فرستاد. بعد گفت: « هوروک حالا دوباره بنواز. » و پسرش این بار آهنگ بلندتری نواخت. بعد از مدتی خدمتکاران برگشتند و گفتند: « پس کی می خواهید بنوازید؟ »

15

شاهزاده کریپسین لبخند زد و گفت: « اونها صدای موسیقی را نشنیده اند، یعنی تو با موسیقی ات همه جای قصر را پر نکردذی. » حالا نوبت شاهزاده امیلی بود. همه، وقتی بسته ی کوچک شمع های او را دیدند، خندیدند.
او بسته ی شمع ها را باز کرد و خدمتکاران را فرستاد تا شمع ها را درون فانوس های قصر بگذارند. » او دستور داد: « مطمئن شوید در هر اتاق یک فانوس وجود دارد. انباری و اتاق زیرشیروانی را هم فراموش نکنید. » بعد رفت و همه ی شمع ها را دانه دانه روشن کرد. بعد گفت: « بفرمائید پدر، من همه ی قصر را با نور پر کرده ام. »

16

پادشاه بسیار خوشحال بود، دخترش را بغل کرد و گفت: « سه هورا برای ملکه ی آینده، تو برنده ای. » شاهزاده امیلی ملکه ی بسیار خوبی شد و مردمش خیلی از او راضی بودند. از آن به بعد، مردم هر سال روز تولد ملکه، در همه جای شهر شمع روشن می کردند. یعنی نه تنها همه ی قصر بلکه همهی کشور را با شمع روشن می کردند.

17

مترجم: صادق شهید ثالث

تصویرگر: ساناز کریمی

منبع : ماهنامه نبات کوچولو – شماره ۵ (گروه سنی ۸ تا ۱۲ سال – کودک)

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هفت + دو =