سارا کوچولو توی حیاط خانهشان کنار باغچه مشغول بازی کردن بود که یک دفعه چشمش افتاد به حشره کوچک و قشنگی که داشت روی زمین راه میرفت.
خم شد و نگاهش کرد. رنگش نارنجی بود و چند تا خال مشکی روی تنش داشت.
پیش خودش گفت: این دیگه چیه؟ چقدر بامزهاس!
آرام آرام دنبالش راه رفت و بعد تصمیم گرفت که آن را بردارد و برای خودش نگه دارد، برای همین سریع رفت و از توی خانه یک ظرف شیشهای دردار آورد و جانور فسقلی را گرفت و داخل آن انداخت و بعد گوشهای نشست و خوب نگاهش کرد.
یکی دو بار شیشه را سر و ته کرد و آن حشره کوچک را بالا و پایین انداخت. جانور بیچاره پرت میشد و به این طرف و آن طرف ظرف میخورد و سارا که از این کار خوشش آمده بود تکرارش میکرد و میخندید!
حالا او میخواست بداند که اسم این حشره ریزه میزه چیست و به خاطر همین، بلند مادرش را صدا کرد: ـ مامان، مامان… .
مادر با شنیدن صدای سارا فوری خودش را به حیاط رساند و گفت: بله دخترم؟
سارا هم شیشهای را که در دست گرفته بود کمی بالا آورد و گفت: مامان جون ببین چی پیدا کردم، مال خودمهها!
مادرش با تعجب به ظرف نگاه کرد و گفت: ای وای، چرا اینو این طوریاش کردی؟ گناه داره.
سارا بدون توجه به حرفهای مادرش گفت: مامان این اسمش چیه؟
ـ دختر من به این میگن کفشدوزک، اما تو داری خیلی اذیتش میکنی.
ـ من که کاریش ندارم، تازه براش خونه هم درست کردم؛ الانم میخوام برم براش خوراکی بیارم!
مادر با مهربانی گفت: سارا جون ما حق نداریم هیچ حیوونی رو زندونی کنیم خدا این کارو دوست نداره، اصلا ببینم تو خودت دوست داری توی اتاق زندونی باشی و نتونی بازی کنی؟
سارا کمی فکر کرد و گفت: معلومه که دوست ندارم.
ـ خب دختر گلم کفشدوزک هم دوست نداره؛ اون دلش میخواد آزاد باشه و بازی کنه. ببین چقدر ناراحته، شایدم داره گریه میکنه! حالا بیا و این فسقلی رو آزادش کن که بره، آفرین.
دختر کوچولو به حرفهای مادرش فکر کرد و متوجه شد که او درست میگوید، برای همین روی زمین نشست و در ظرف را باز کرد و گفت: بیا برو کوچولو، ببخشید که اذیتت کردم.
کفشدوزک به آرامی بیرون آمد و به طرف باغچه رفت. سارا احساس خوبی داشت و به نظرش آمد که کفشدوزک هم خوشحال است!