یک روز به یاد ماندنی

به نام آنکه هستی را وجود بخشید و جاودانه ترین سلام ها تقدیم به شما عزیزان وقتی دایی تیمور گفت می خواهد من را با خود به کوه ببرد روی پایبند نبودم. کاغذی از وسط دفتر مشقم کندم و چسباندم سینه گل و گچی دیوار اتاق و روزهای هفته را با مداد مشکلی کوچکی با خطی خوانا، مرتب و منظم پشت سر هم ردیف کردم،آن طور که ناظم مدرسه همیشه شیفت های صبح صفمان می داد.

شب به نیمه نرسیده برای دلخوش خودم روی یکی از روزها خط می کشیدم و روزهای مانده را به شوق آمدن آخر هفته با حسابی سر انگشتی شمردم. شب ها خواب قله های برفی را می دیدم با کوهپایه های سر سبز و زیبا و رودخانه ای زلال که می شد چند ماهی گوشتی را از درونش بیرون کشید. شب و روزم با رویایی کوه و کوهنوردی سپری می شد و روز موعود به آرامی از راه می رسید. به هر دری می زدم تا وسایلم کم و کسری نداشته باشد. می خواستم اولین تجربه ام بی عیب و نقص باشد و دایی از دادن پیشنهاد به من پشیمان نشود. پدرم بندهای کوله پشتی را اندازه ام کرده بود و مادر هم برای خورد و خوراک سنگ تمام گذاشته بود کلاه آفتابگیر و عینک دودی ام را هم برداشته و چون باتری ساعت خودم تمام شده بود، ساعت پسر همسایه مان را قرض گرفتم که پدرش از کویت برایش آورده بود.

روز جمعه آفتاب نزده با پدرم رفتیم سر کوچه هوا خنک دلچسبی داشت و چراغ تیر برق ها هنوز روشن و کوچه و خیابان ها مهتابی رنگ شده بود. ده دقیقه ای از پا به پا شدن من و پدرم نگذشته بود که دایی تیمور با جیپ شکاری اش، بوق زنان از راه رسید همین که سوار شدم پدرم راهش را به طرف سنگکی کج کرد و در حالی که برایم دست تکان می داد از ما جدا شد و گردش یک روزه من و دایی تیمور ازهمان لحظه آغاز شد. دایی پایش را روی پدال گاز فشار می داد و موسیقی که از پخش شنیده می شد هم صدایی می کرد و گفت: اگر بر آفتاب بخوریم کارمان در آمده است. آفتاب که بالا آمده دایی ماشین را توی پارکینگ پارک جنگلی گذاشت و بعد با هم از کنار دریاچه ای مصنوعی گذشتیم و آخر سر هم از پله های سیمانی بالا رفتیم که هرچقدر ما بالاتر می رفتیم جنس شان سنگی و طبیعی تر می شد.

خسته شده بودم و نفسم به زحمت در می آمد، اما نمی خواستم کم بیاورم انگار دایی هم بو برده بود که خواهر زاده اش نایش بریده آخر حین نفی کشیدن هن هن می کردم و تمام هیکلم را انداخته بودم روی بازوی دایی که خودم را به او تکیه داده بودم شاید که کمی از خستگی ام را به در کنم. ما بالا و بالاتر رفتیم تا جایی که شهر زیر پایمان افتاد. از آن بالا اندازه زمین ورزشگاه به قدر کف دستم بود و بلندی درختان پارک به قدر چوب کبریت دیدن آن منظره حسابی سرکیفم آورده بود. اگر چه نه ازقله برفی خبری نبود و نه از رودخانه زلال اما همان منظره زیبایی دور تمامی شهر هم به قدر خودش دیدنی بود. هر چه آفتاب به وسط آسمان می رسید بنیه من و دایی هم ته می کشید و دل وروده مان به هم می پیچید. گرسنه ام بود و چشم هایم مات می دید اما نمی توانستم از تماشای دره ها و مناظر یکروز زیبای طبیعت دل بکنم نگاهم به ته دره ای عمیق بود که آب باریکه ای زمزمه وار از آن می گذشت. یک آن احساس کردم چشمانم سیاهی می رود و در حال که پاهایم سست شده بود وا رفتم و .. چشمم که باز کردم بغل دایی تیمور بودم. رنگ و روی آن بنده خدا بدتر از من پریده بود. می دانستم به خاطر من تا دست بوسی مرگ هم رفته است. آن روز دایی برای تلافی بی تجربه گی من یکریز ازجادوی کوه و حفظ تعادل و هوشیاری سخنرانی کرد و قول داد که خوب بر حرف هایش گوش دهم و مواظب خودم باشم و برایش دردسر نتراشم بازهم من را با خود به کوه خواهد آورد اما از چشمان هراسانش می خواندم که آن بنده خدا حتما پشت دستش را قاشق داغ خواهد کرد تا توبه‌اش شود مسولیت بچه مردم را به گردن نگیرد. آن روز با همه خاطرات تلخ و شیرینش گذشت و دایی از من قول گرفت پیش که پدر و مادرم دهن لقی نکنم که به خاطر گرسنگی نزدیک بوده است سقوطی آزاد به انتها دره ای عمیق داشته باشم. به خانه که رسیدم نای حرف زدن نداشتم و یکراست به اتاقم رفتم. و با همان لباس های تنم روی تختخواب ولو شدم.

خدا رحم کرده بود که آن هفته شیفت بعد از ظهر بودم و می رسیدم تکالیف مدرسه ام را انجام بدهم. روز بعد وقتی که می خواستم به مدرسه بروم پسر همسایه جلویم را گرفت و ساعتش را از من خواست و من در کمال آرامش آستینم را بالا زدم تا ساعتش را از مچم باز کنم، اما ای دل غافل، ساعت نبود. حسابی جا خوردم اما به روی خودم نیاوردم که یه پا دروغگو بودم برای خودم. پس گفتم که دایی ام از آن خوشش آمده و با خودش برده تایک شبیه به همان با همان مارک بخرد، امشب قرار است بیاید خانه مان بیاو ساعت خودت را ببر بیچاره پسرک باورش شده بود و این من را خوشحال می کرد که لااقل تا آفتابی نشدن دایی وقت دارم تا پیدا کنم توی کلاس همه فکر و ذکرم پی ساعت مفقود شده بود و حتی معلم هم یک زنگ ازکلاس بیرونم کرده آخر برجوری با حواس پرتی ام کلامش را به هم ریخته بودم. وقتی که به خانه رسیدم نزدیک بود قالب تهی کنم جیپ دایی کوچه بود و پسر همسایه هم ازخانه ما بیرون آمد و بی انکه محلم بگذارد به خانه شان رفت. دل توی دلم نبود. دچار حالت تموع شده بودم. به هر زحمتی که بود پاهایم را به رفتن وا داشتم. دایی توی هال نشسته بود ودر حالی که چای دستش بود به مادرم گوش می داد که نصیحتش می کرد عزب نماند و به زندگی اش سر و سامانی بدهد. با دیدن من دایی خنده تلخی کرد و گفت: پیش پای تو دوستت آمده بود اینجا با این حرف دایی ام حالیم شد که با دروغم چه گندی زده ام.

با چشم و لبانم ادا آمدم که من را پیش مادرم ضایع نکند. دایی را به اتاقم دعوت کردم و همین که پای دایی به اتاقم رسید در را ازتو قفل کرد و خودم را انداختم توی بغل دایی و راست حسینی همه چیز را برایش تعریف کردم و دایی حالی که سعی در آرام کردن من داشت گفت: وقتی که حالت جا بیاید اما جای دایی یادم رفت ساعتت را پس بدهم. امروز هم ساعت را پس آوردم که آن پسر آمد و بعدم که خودت بقیه اش را فوت آبی، با حرف های دایی خیالم راحت شد و خوشحال بودم که پیش دوست شرمنده نشده ام اما با خودم فکر می کنم که اگرآن روز ساعت را گم کرده بودم چه می شد مجبور می شوم با هر دروغی دروغی دیگر بگویم آخرش من ماندم و رو سیاهی. هدف : نشان دادن شور و شوق بچه ها ازتماشای طبیعت محاسن : کوهنوردی ورزش است که در کلاس درسش پایداری، استقامت، صبوری، استفاده از خرد جمعی و کمک به دیگران آموخته می شود. معایب : معمولا در برنامه کوهنوردی قاعده کار این است که افراد طی تمریناتی از قبل آمادگی جسمانی پیدا می کنند. پیشنهاد : در داستان آورده شده دایی بوق زنان آمد و درحالی که نباید بوق زنان می آمد چون که موجب اذیت و آزارساکنان کوچه می شود. نتیجه گیری : یک دروغ باعث می شود که دروغهای زیاد بگوییم بهتر است از اول حقیقت ماجرارا بگویم. « حسین اقبالی »

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

یک × 1 =