بدون اجازه
روزی معلمی به شاگردانش گفت: چه کسی دوست دارد به بهشت برود .همه بچه ها دستشان را بالا گرفتند بجز یک نفر.
.
.
.
معلم به او گفت: چرا دستت را بالا نمی بری ؟
شاگرد گفت: چون مادرم گفته بدون اجازه او هیچ جا نروم.
.
.
.
دیوانه ها
دو تا دیوانه به هم رسیدند. یکی با دست خورشید را نشان داد و گفت: میدونی این خورشید یا ماه؟
دیوونه دومی گفت: نمی دونم من هم مثل تو در این شهر غریبم.
.
.
.
تشنه
دو نفر در بیابان گم شده بودند و حسابی تشنه شان شده بود.
اولی گفت: خیلی تشنه ام شده بیا از چیز های خوشمزه تعریف کن.
دومی: چرا؟
اولی: برای این که آب دهانم راه بیفتد.