داستان نوجوان سکوت در جنگل

من، تنها در یک جنگل انبوه، زیر یک درخت افتاده بودم. فکر می کردم تازه از خواب بیدار شده ام. برخاستم و به دور و برم نگاه کردم. هیچ کس آنجا نبود. جنگل انبوه پر از سکوت بود. هیچ صدایی به گوش نمی رسید. حیوانات وحشی در رفت و آمد بودند. اما انگار مرا نمی دیدند. بی صدا و بی تفاوت از کنارم می گذشتند. به اطراف نگاه کردم. چشمم به جاده ی باریکی افتاد. در آن قدم گذاشتم و راه افتادم. نمی دانم چه مدت طول کشید تا به یک کلبه ی جنگلی رسیدم. یک کلبه ی کوچک و زیبا با باغچه ای پر از گلهای رنگارنگ در مقابل آن. جلوی کلبه یک میز کوچک با هفت صندلی کوچولو و یک صندلی بزرگتر دیدم. دختری کنار میز ایستاده بود و داشت روی آن میوه و شیرینی می چید. خوشحال شدم. به سویش دویدم و گفتم سلام، من اینجا گم شده ام، شما می توانید کمکم کنید؟

دختر انگار متوجه نشد. چشمان زیبای آبی رنگش را به جنگل دوخت و دور دست خیره شد. با دقت نگاهش کردم. خیلی خوشگل بود. با آن موهای طلایی و پوست روشن مهتابی و لبهای قرمز و دهان کوچک و با آن دامن پرچین بلند و آستین های پفی و یقه ی بازش، به شاهزاده خانم های قدیمی اروپایی شباهت داشت.

سعی کردم توجهش را به خودم جلب کنم، اما او به من اعتنا نکرد. در همان لحظاتی که با نا امیدی می کوشیدم تا با او حرف بزنم، هفت پیرمرد کوتوله با ریش های بلند و کلاه های نوک تیز و لبان خندان به سوی دختر آمدند. دختر به آنها نگاه کرد و خندید. آنها با هم حرف می زدند، اما من هیچ صدایی نمی شنیدم. همه جا در سکوت مطلق فرو رفته بود. کوتوله ها از کنارم گذشتند و روی هفت صندلی کوچک نشستند. دختر هم روی صندلی بزرگ نشست و همه با هم شروع به خوردن کردند. کنار میز رفتم و با صدای بلند گفتم: به من نگاه کنید. این منم، اسمم ……، خواستم اسمم را بگویم، اما نمی دانستم که کیستم و نامم چیست.

هیچ کس به من توجه نداشت. بالا و پایین پریدم، داد زدم، گریه کردم. فایده ای نداشت. فکر کردم شاید نامرئی شده ام. روی زمین نشستم و به آنها چشم دوختم. از آنها هیچ صدایی به گوش من نمی رسید. فقط تکان خوردن لبهایشان را می دیدم.

کوتوله ها خوردند و نوشیدند و گفتند و خندیدند و من هیچ نشنیدم. سپس همگی به جنگل برگشتند و دختر هم به درون کلبه رفت. خواستم دنبالش بروم، اما او در را بست و من پشت در جا ماندم. همانجا روی زمین نشستم. گریه ام گرفته بود. از این دنیای بی صدا می ترسیدم. بدتر از همه اینکه یادم نمی آمد که کیستم، اسمم چیست و آنجا چکار دارم. نمی دانم چه مدت در این افکار بودم که ناگهان زنی با یک سبد سیب سرخ در برابرم ظاهر شد. او جوان و زیبا و خوش اندام و بلندقد بود. در چشمان درشت و سیاهش، برقی از کینه و حسد می درخشید.

او آینه ای از جیبش در آورد، در آن نگاه کرد و چیزی گفت و بعد آنقدر عصبانی شد که پا به زمین کوفت و لبانش را با خشم به هم فشرد و در کمال حیرت دیدم که چهره اش تغییر کرد و به شکل پیرزنی زشت و چروکیده درآمد.

من ترسیدم و فریاد زدم، اما او هیچ واکنشی نشان نداد. به سوی کلبه رفت و در زد. دختر جوان پشت پنجره ی کلبه آمد و با او حرف زد. پیرزن سبد را به دختر داد و رفت. پشت درختی پنهان شد و کلبه را زیر نظر گرفت. دختر همانجا ایستاده بود و به سیبها نگاه می کرد. عاقبت سیبی برداشت و گاز زد. همینکه تکه سیب از گلویش پایین رفت، رنگش پرید، لرزید و به زمین افتاد.
پیرزن با شادمانی شروع به رقصیدن کرد و دوباره به صورت همان زن جوان و زیبا در آمد. آن وقت با شتاب به میان درختها دوید و سوار اسبی شد و رفت.

من نگران حال دختر بودم. احساس می کردم دختر با خوردن سیب مسموم شده و از حال رفته است. می خواستم بروم و کوتوله ها را خبر کنم، اما چه فایده؟ آنها که صدای مرا نمی شنیدند. من پشت در بسته ی کلبه نشستم و منتظر ماندم. بالاخره کوتوله ها آمدند و در زدند. وقتی دیدند دخترک در را باز نمی کند، زیر پنجره قلاب گرفتند و با کمک هم در را باز کردند و داخل شدند. دخترک با چشمان نیمه باز کف اتاق افتاده بود. کوتوله ها آب آوردند و به صورتش پاشیدند. دختر به هوش نیامد. آنها با چشمان اشک آلود گرد دختر حلقه زدند. من کنارشان ایستادم و گفتم همه اش تقصیر آن زن بدجنس بود. او سیبها را به دختر داد. او سفیدبرفی را مسموم کرد.

سفید برفی؟ چرا این اسم بر زبانم جاری شد؟ نمی دانستم! کوتوله ها گریه می کردند و در چهره های مهربانشان موجی از اندوه مشاهده می شد. من نشستم و دست های دختر را در دستانم گرفتم. دستانش سرد و یخ کرده بودند. کوتوله ها از کلبه بیرون رفتند و با یک تابوت از جنس بلور برگشتند. آنها سفیدبرفی را داخل تابوت گذاشتند. شاید فکر می کردند که مرده است. اما من مطمئن بودم که نمرده است. او نفس می کشید و سینه اش به آرامی بالا و پایین می رفت. او به خوابی عمیق فرو رفته بود.
کوتوله ها تابوت بلورین را برداشتند و از کلبه خارج شدند. دنبالشان به راه افتادم. آنها تابوت را بردند و روی تپه ی سرسبزی قرار دادند. گلهای وحشی را چیدند و پیکر سفیدبرفی را با آنها پوشاندند. در تابوت را بستند و با چشمان گریان از آنجا رفتند.

من کنار تابوت نشستم. سفید برفی آرام خوابیده بود. چشمان قشنگش نیمه باز بودند و من نگاه آبی رنگش را می دیدم. دلم می خواست با او حرف بزنم. به او بگویم که نمی دانم کیستم و از کجا به این جنگل آمده ام. اما نتوانستم.

نمی دانم چه مدت آنجا نشسته بودم. هر بار که خورشید غروب می کرد و جنگل در خاموشی فرو می رفت، من چشم به آسمان می دوختم و ستاره ها را می دیدم که زیبا و باشکوه بر پهنه ی آسمان می درخشیدند و ماه درخشان در میانشان جلوه گری می کرد و بعد سپیده سر می زد و جنگل نقره فام می شد و پیکر زرین خورشید مانند یک کشتی طلایی در دل اقیانوس آبی، با وقار تمام نمایان می گردید.

کوتوله ها هر روز صبح می آمدند و با حسرت به سفید برفی می نگریستند. دسته های گل روی تابوتش می گذاشتند و با اشک و اندوه از آنجا می رفتند. من خواب و خوراک نداشتم. گرسنه نمی شدم. خواب هم به چشمانم راه نمی یافت. موجود بی اراده ای بودم که در کنار تابوت دختر جوان می نشستم و نگاه می کردم.

نمی دانم خورشید چندبار طلوع و غروب کرد. یک روز کوتوله ها آمدند و تابوت را شستند و گلهای زیبایی روی آن گذاشتند و رفتند. من نشسته بودم و به حرکت خورشید در آسمان نگاه می کردم که ناگاه چشمم به مردم جوانی افتاد که سوار بر اسبی سفید از تپه بالا می آمد. برخاستم و فریاد زدم: آهای آقا، من اینجا هستم. اما او بی اعتنا به من، به سوی تابوت آمد. از اسب پیاده شد و کنار تابوت زانو زد و با دقت به سفید برفی خیره شد. سپس در تابوت را باز کرد، دستهای سفید برفی را در دست گرفت و آنها را بوسید.
من قطره اشکی را دیدم که از گوشه ی چشمش بر دست سفید برفی غلتید. دخترک تکانی خورد و نشست. چشمش که به مرد جوان افتاد گونه هایش سرخ شدند. مرد جوان به او کمک کرد تا از آنجا برخیزد. انگاه هر دو سوار بر اسب سفید به سوی کلبه رفتند.
من هم دنبالشان راه افتادم. آنها با هم حرف می زدند دلم می خواست حرفهایشان را بشنوم، اما نمی شنیدم. آنها به کلبه رسیدند. کوتوله ها غمگین دور میز نشسته بودند و غذا می خوردند. همینکه سفید برفی و مرد جوان را دیدند، از جا پریدند و با هیجان به سویشان دویدند. آنها با شادمانی دست می زدند و می رقصیدند.

سفیدبرفی کمی لاغر و رنگ پریده شده بود، اما همچنان زیبا و دلربا بود. نمی دانم چه می گفتند. من محو تماشای آنها شدم. همه ی چشمها از شادی برق می زد. کوتوله ها کیک و شیرینی آوردند و جشن گرفتند. کمی بعد مرد جوان دست سفید برفی را گرفت و او را روی اسب نشاند. خودش هم سوار شد. آنها برای کوتوله ها دست تکان دادند و حرکت کردند. کوتوله ها با لبهای خندان و چشمان گریان دنبال آنها راه افتادند. من هم می دویدم و می خواستم با آنها بروم. افسوس که هیچ کس مرا نمی دید و صدایم را نمی شنید. کم کم از جنگل خارج شدیم. به جاده ای رسیدیم که دو طرفش درخت روییده بود. وقتی اسب سفیدبرفی و مرد جوان وارد جاده شد، کوتوله ها ایستادند و برایشان دست تکان دادند. من هم دویدم تا به آنها برسم. در همان وقت سفید برفی چیزی در گوش مرد جوان گفت. هر دو از اسب پیاده شدند و به سویم آمدند. سفیدبرفی دستهایش را روی شانه هایم گذاشت و با محبت نگاهم کرد.
سرانجام سکوت شکسته شد و من صدای قشنگ او را که مثل آواز قناری خوش آهنگ و گوش نواز بود، شنیدم: «دختر خوب، مدتی است که تو در سرزمین قصه ها سرگردانی. وقتش رسیده که به خانه ات برگردی.» من با ناباوری نگاهش می کردم. قلبم به شدت می تپید و اشکهایم بی اختیار سرازیر می شدند.
سفیدبرفی با سرانگشتان لطیفش اشکهایم را پاک کرد و گفت: «تو نباید بیشتر از این دنبال ما بیایی. من با این شاهزاده ی جوان به شهر او می روم تا شریک زندگیش شوم. او مرا از جادوی ملکه ی بدجنسی که نامادری من بود، نجات داد اما تو خودت باید ناجی خودت باشی. به خانه ات برگرد. پدر و مادرت منتظر تو هستند.»
من که چیزی را به خاطر نمی آوردم گفتم: نه، کسی منتظر من نیست، من در دنیای سکوت سرگردانم، مرا با خودت ببر. من تنهاترین دختر دنیا هستم.
سفیدبرفی لبخندی زد و با کمک شاهزاده ی جوان سوار اسب شد. شاهزاده افسار اسب را گرفت و خواست راه بیفتد. سفیدبرفی دوباره گفت: «برو دخترجان، از سرزمین رؤیاها بیرون برو. جای تو اینجا نیست.»
می خواستم داد بزنم و از او خواهش کنم مرا هم ببرد. اما اسب و سفیدبرفی و شاهزاده ی جوان ناپدید شدند. درختان جنگل، یکی یکی ناپدید می شدند و در مه غلیظی فرو می رفتند. بغض گلویم را می فشرد. نمی دانستم چه کار باید بکنم. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. همه جا ساکت و مه آلود بود. کم کم چهره ای در مقابلم ظاهر شد. چهره ی زنی بود با چشمان سرخ و متورم. به نظرم آشنا می آمد. اما نمی دانستم کیست و او را کجا دیده ام. زن داشت نگاهم می کرد و می گفت: «خدا را شکر، به هوش آمد.»
مه داشت محو می شد و من می توانستم اطرافم را به وضوح ببینم. یک مرد و یک زن هم کنار آن زن ایستاده بودند و نگاهم می کردند. زنی که اول دیده بودمش به مرد نگاه کرد؛هر دو با هم گریه می کردند. زنی که لباس سفید پوشیده بود، آستین لباسم را بالا زد و همان طور که آمپولی را در رگ دستم تزریق می کرد گفت: «هیس! بس کنید، مریض ناراحت می شه.»
مریض؟ درست شنیده بودم؟ من که مریض نبودم، همین چندلحظه ی پیش بود که در جنگل و پیش سفید برفی بودم. به اطرافم نگاه کردم. من توی یک اتاق و روی یک تخت خوابیده بودم. اتاق کوچک و تمیز بود و پنجره ای داشت که رو به حیاط باز می شد و از آنجا درختانی را دیدم که با وزش نسیم تکان می خوردند. من به کوتوله ها و سفید برفی و شاهزاده ی جوان فکر می کردم. راستی آنها کجا رفتند؟ من چگونه به این اتاق آمده بودم؟ این فکرها آشفته ام کرد. خواستم از جا برخیزم، اما سرم به شدت درد گرفت.
زن سفید پوش گفت: «چکار می کنی دخترجان؟ بگیر بخواب.» گفتم: اما کوتوله ها و سفید برفی چه شدند؟ کجا غیبشان زد؟ زن و مرد نگاهی به هم کردند و مرد گفت: «می بینی خانم، همه اش توی رؤیاست. حتی بعد از چند ساعت بیهوشی هم خیال می کنه پیش قهرمانهای قصه ها بوده. نمی دونم چطوری تربیتش کرده ای که اصلاً با واقعیات کاری نداره، همه اش قصه، همه اش داستان و افسانه …وای… » زن با بغض جواب داد: «تقصیر من چیه آقا؟ این تویی که حاضر نیستی یک کلمه با بچه حرف بزنی. با این اخلاق تندت، بچه ها را از خودت بیزار می کنی. خب این هم خودش را با کتابها سرگرم می کنه و کاری به دور و برش نداره.»
این صداها و بگومگوها خیلی به گوشم آشنا بود. اما زن سفید پوش نگذاشت ادامه بدهند. انگشتش را روی بینی گذاشت و گفت: «هیس! بیمارستان جای دعوا نیست. می بینید نتیجه ی دعوای شما مجروح شدن دخترتان بوده، اما باز هم دست بردار نیستید. خدا به داد این طفل معصوم برسه!»
راستی آن زن و مرد که بودند؟ یادم آمد که سفید برفی می گفت باید پیش پدر و مادرت برگردی. پس شاید اینها پدر و مادرم بودند. کم کم چیزهایی به خاطرم آمد: خانه، بابا، مامان، علی، خودم، مدرسه و دوستانم یکی یکی به ذهنم قدم می گذاشتند. یادم آمد که مامان و بابا همیشه دعوا داشتند. من و برادرم بیشتر اوقات توی اتاق خودمان بودیم. علی با اسباب بازیها و کاردستی هایش سرگرم می شد و من با کتاب قصه هایم. وقتی داستانی را می خواندم، خودم را قهرمان آن تصور می کردم. بارها کتاب سفیدبرفی و هفت کوتوله را خوانده بودم و هر بار به آنجا که سفیدبرفی با حقه ی ملکه ی بدجنس به خواب می رفت می رسیدم، از ناراحتی اشک می ریختم و در پایان که به لطف شاهزاده ی جوان دوباره بیدار می شد و زندگی را از سر می گرفت، خدا را شکر می کردم و خوشحال می شدم. کوتوله ها برای من سمبل محبت بودند. خیلی دلم می خواست چند تا دوست کوتوله داشتم. افسوس که تنها در خواب و خیال می توانستم به آرزوهایم برسم. اما راستی من چگونه به این اتاق آمده بودم؟ پدرم در حالیکه سعی می کرد آهسته حرف بزند، گفت: اگر تو هلش نمی دادی، پرت نمی شد که چند ساعت بیهوش بشه و بعد هم چیزی یادش نیاد. حالا هم با این ضربه ای که به مخش خورده معلوم نیست دیگه برای ما بچه بشه…»
و مادرم هق هق کنان گفت: «نه، زبانت را گاز بگیر. حال بچه ام خوب می شه. همه اش تقصیر تو بود. اگر تو اینقدر به من ایراد نمی گرفتی، من عصبانی نمی شدم و مهتاب بیچاره هم از بالای پله ها پرت نمی شد پایین…»
زن سفیدپوش که حالا می دانستم خانم پرستار است و برای چند لحظه ای از اتاق بیرون رفته بود، برگشت و گفت: «چه خبره؟ چرا بگومگو می کنید؟ از کنار تخت بیایید این طرف ببینم حال مریضمون چطوره؟»
نمی دانم چرا خودم را به خواب زدم، شاید برای اینکه دلم می خواست حرفهایشان را بشنوم. چشمها را بستم و وانمود کردم که خوابم.
خانم پرستار که خیال کرده بود من خوابیده ام، آهسته گفت: «مهتاب خوابیده، یواش حرف بزنید ببینم جریان چی بوده، سرچی دعواتون شده، شاید من بتونم کمکی بکنم.»
در آن لحظه دیگر همه چیز یادم آمد. از مدرسه بر می گشتم و توی این فکر بودم که حال مامان چطوره؟ حتماً بعد از دعوای دیشبش با بابا، گوشه ی اتاق کز کرده و حاضر نیست با کسی حرف بزند. این برنامه ی همیشگی آنها بود. مامان و بابا با هم نمی ساختند و دق دلیشان را هم سر من و برادرم علی در می آوردند. علی از من زرنگتر بود و تا می دید مامان یا بابا می خواهند کتکش بزنند، پا به فرار می گذاشت و تا وقتی هوا پس بود، در خانه پیدایش نمی شد. اما من بدبخت که دختر بودم جایی را نداشتم بروم، باید می ماندم و کتکها را نوش جان می کردم.
آن روز همینکه پشت در رسیدم، صدای داد و فریادشان را شنیدم. در باز بود. با عجله وارد حیاط شدم و دیدم مامان و بابا توی ایوان ایستاده اند و دارند به هم ناسزا می گویند. مامان روسری و مانتو پوشیده و کیفش را برداشته بود تا برود. یادم نیست به هم چی می گفتند. دویدم و از پله ها بالا رفتم. دست مادرم را گرفتم و گفتم: مامان کجا می خوای بری؟ تو را به خدا نرو!
ولی مامان مثل اسپندی که روی آتش ریخته باشند، بالا و پایین می رفت و داد می زد و گریه می کرد. او مرا با خشونت از خودش دور کرد و فریاد زد: «تو دیگه چی از جونم می خوای؟ ولم کن بذار برم.»
اما من رهایش نکردم. او هم با مشت به سینه ام کوفت. تعادلم را از دست دادم و از بالای پله ها به پایین سرازیر شدم و…
حالا داشتم به گفتگوی آنها گوش می دادم. مادرم می گفت: «هیچی خانم، یکی از اون دعواهای همیشگی بود. این آقا اصلاً زبون خوش نداره، همه اش بداخلاقی می کنه، بددهن و پرتوقعه، دلش می خواد همه چیز مطابق میل خودش باشه. برای من ارزش قائل نیست. به من می گیه ضعیفه، خیال می کنه داریم توی قرون وسطی زندگی می کنیم.»
پدرم با عصبانیت گفت: «نه اینکه تو خودت خیلی خوش اخلاق و مهربون و کم توقع و ساده ای! خانم، این زن به جای اینکه منو صدا کنه به من میگه اوهوی! جلوی بچه سرکوفتم می زنه. میگه تو بی عرضه ای، هیچی بارت نیست. برو ببین بقیه ی مردها چقدر زرنگند و چه در آمدهایی دارند! اونوقت تو می خوای زندگی را با این شندرغاز حقوق کارمندی اداره کنی. آخه خانم پرستار من کار دیگه ای بلد نیستم. من…»
مادرم دوید وسط حرفش: «اونوقت که می گم بی عرضه ای بدت میاد. خوبه که خودت هم اعتراف کردی که بی عرضه ای…»
خانم پرستار گفت: «هر دوتاتون بس کنید. این چه طرز حرف زدن دو تا آدم عاقل و بالغ با همدیگه است؟ آخه خانم جان، چطور دلت میاد اینطوری با همسرت حرف بزنی؟ اون به خاطر آسایش شما داره کار می کنه. بیکار که نیست. اون پدر بچه هاته. چطور می تونی به اون بگی بی عرضه؟ چرا اینقدر به هم توهین می کنید؟ دست از سر هم بردارید. به فکر بچه ها باشید. لابد وقتی با هم دعوا می کنید و اعصابتون داغون می شه تلافیشو سر این بچه های معصوم در میارید. آره؟»
لحظه ای سکوت برقرار شد. بعد پدرم گفت: «از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان همین طوره که می فرمایید. وقتی بحث بالا می گیره و هیچکدوم از ما نمی تونیم همدیگه را مجاب کنیم، حسابی عصبانی می شیم و اونوقت وای به حال بچه ها. اگر دست از پا خطا کنند، یک بار از من و یک بار هم از مادرشون کتک می خورند. علی که زرنگه و اینجور وقت ها در میره و می زنه بیرون و تا آبها از آسیاب نیفته، بر نمی گرده. اما بیچاره مهتاب، وحشت می کنه و گریه می افته و سعی می کنه بین ما واسطه بشه. اما آدم عصبانی که منطق سرش نمی شه، اصلاً کی به حرف این بچه گوش میده. اینجور مواقع اون یا از من کتک می خوره یا از مادرش. یا از من سرکوفت و ناسزا می شنوه یا از مادرش. دست آخر هم خودش را توی اتاق حبس می کنه و هی کتاب می خونه. عاشق افسانه هاست. همه اش از دیو و غول و جادوگر و شاهزاده ها حرف می زنه. از چوب سحرآمیزی که اگه تکونش بده همه چیز عوض می شه. غم به شادی، فقر به ثروت، آدم زشت و عبوس به آدم خوشگل و خوشرو تبدیل می شه. اما کی حوصله داره به حرفهاش گوش بده…»
و صدای مادرم را شنیدم که در ادامه ی حرفهای پدرم می گفت: «آره خانم پرستار، همین طوره. دختره همه اش توی فکر و خیاله.»
پرستار گفت: « معلومه، علتش رفتار شما دوتاست. این دختر الان احتیاج به دوست و همزبون داره. تو سن بلوغه. یعنی یکی از حساسترین دوره های زندگیش. بچه ها تو این دوره از زندگی احساس می کنن که دیگه بچه نیستند، بزرگ شده اند و می تونن درباره ی همه چیز نظر بدن. همونطور که بدنشون رشد می کنه و از شکل بچه ها خارج می شن، عقل و احساساتشون هم رشد می کنه. شما حق ندارید اونها را کتک بزنید و بهشون توهین کند.»
من روی تخت افتاده بودم و همه چیز را می شنیدم. دلم به حال خودم و پدر و مادرم می سوخت. از اینکه در خانه ی ما به جای محبت و تفاهم، بی مهری حاکم است، ناراحت بودم. دلم می خواست حرفهای خانم پرستار معجزه کند و دلهای پدر و مادرم را به هم نزدیک نماید. آروز می کردم پدر و مادرم بتوانند با هم کنار بیایند و از دعوا و درگیری با هم دست بردارند.
در این افکار بودم که صدای خانم پرستار مرا به خود آورد: «من همه ی حرفها را زدم. به قول معروف من آنچه شرط بلاغ بود با شما گفتم، اگر دلتان برای خودتان نمی سوزد، به حال این بچه ها بسوزد که زیر دست آدمهایی مثل شما افتاده اند. آینده ی آنها را خراب نکنید. این دو روزه ی عمر ارزش این همه ناراحتی را ندارد.»
خانم پرستار دیگر چیزی نگفت و از اتاق خارج شد. پدر و مادرم نیز ساکت بودند و حرف نمی زدند. در آن لحظات انگار چزی روی قلبم سنگینی کرد. دلم شکست و اشکم جاری شد و از ته دل آرزو کردم که خداوند دلهای پدر و مادرم را به هم نزدیک و با هم مهربان نماید.
روز بعد از بیمارستان مرخص شدم. چند روزی طول کشید تا زخم سرم کاملاً خوب شد و سردردهایم از بین رفتند. والدینم سعی می کردند رفتار خوبی با من و برادرم و همین طور با یکدیگر داشته باشند. اما چند روز بعد احساس کردم باز هم میان پدر و مادرم شکر آب شده و اخمهایشان در هم رفته است. آنها نمی خواستند من متوجه شوم. اما من فهمیدم و به مادرم گفتم: مامان، حرفهای خانم پرستار را به این زودی فراموش کردید؟
مادرم جا خورد و با دستپاچگی گفت: «مگر تو حرفهای او را شنیده ای؟» گفتم: بله، من همه ی حرفهای او را با شما شنیدم و آرزو کردم که در خانه ی ما همیشه صلح و صفا و مهربانی حاکم باشد.
مامان چند لحظه نگاهم کرد و بعد خندید و گفت: «راست می گویی، من به آن خانم قول دادم که دست از کج خلقی بردارم و حالا داشت یادم می رفت. خوب شد که تو به یادم آوردی.»
آن روز وقتی همه دور سفره ی شام نشسته بودیم، چهره های پدر و مادرم را پر از نشاط و نگاهشان را با هم مهربان می دیدم. در آن وقت به یاد نگاه شاهزاده ی جوان و سفیدبرفی افتادم، هنگامی که سفیدبرفی از خواب جادویی بیدار شده و با مهر و قدرشناسی به نجات دهنده اش می نگریست. با یادآوری این خاطره، بی اختیار خندیدم. مامان و بابا و برادرم از این خنده ی بیجا تعجب کردند و علتش را پرسیدند. گفتم: ازاینکه آن روز از پله ها افتادم و بی هوش شدم، خیلی خوشحالم. آنها به این حرف من خندیدند و باز هم متعجب شدند. اما می دانم که شما تعجب نکردید. چون می دانید که این مسئله باعث شد دلهای ما به هم نزدیکتر شود. همانطور که جادوی ملکه ی بدجنس با مهربانی و کمک شاهزاده به سفیدبرفی از بین رفت، کینه و کدورت و دلخوری پدر و مادرم نیز پس از مصدوم شدن من، با اندرزهای پرستار مهربان به مرور زمان از بین رفت و جای آن را صفا و مهربانی گرفت.

نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نه + 18 =