صبح شد. ساعت ها زنگ زدند. خروس، قوقولی قو کرد.
خورشید آماده شد تا از پشت کوه بالا بیاید.
اوّلی بیدار شد و گفت:
خواب بَسه، تنبلی بَسه
دوّمی گفت:
باید بریم به مدرسه
سوّمی گفت:
نان و پنیر، گردو و شیر
چهارمی گفت:
یک کمی نرمش بکنیم،
یک و دو و سه
پنجمی گفت:
نه نرمش و نه ورزش
می خوام بشم چاقالو
بُخور و بخواب کارَمه
مدرسه کو؟ کلاس کو؟
مصطفی رحماندوست