قصه کودکانه مترسک

هوا سرد بود. مترسک لای چمن زار می لرزید از چهره اش معلوم بود که از هوای سرد، آسمان خاکستری و شاخه های خشک حوصله اش سر رفته. چند تا کلاغ دور و برش می چرخند، ولی او آن قدر در حال و هوای خودش است که حتی به کلاغ ها نگاه هم نمی کند. اما ناگهان چشمش به جوانه ی خوش رنگی که روی شاخه است می افتد، می خواهد فریاد بزند اما می ترسد که پرنده هایی که روی شاخه ها نشسته اند بترسند و فرار کنند.

مترسک تمام شب مراقب جوانه است. هر روز به جوانه ها اضافه می شود و مترسک بسیار خوش حال است. یکی از همین روزها پرنده ای می آید و روی دستش می نشیند در همان لحظه پرنده ی دوم می آید و تکه چوب نازکی را روی دست مترسک می گذارد، مترسک از پرنده ها خوشش نمی آید می خواهد دستش را تکان دهد تا پرنده ها فرار کنند ولی دلش می سوزد.
روز ها می گذرد و این دو پرنده لانه ی کوچکی می سازند، مترسک از سر و صدای پرنده ها و نوک زدن هایشان بسیار ناراحت است پس تصمیم می گیرد لانه را از روی دستش بندازد ولی در لانه دو تخم کوچک را می بیند دلش می سوزد و همان طور ثابت می ماند روز ها و شب ها می گذرد. دیگر بهار آمده است گندم های چمن زار رشد کرده اند و تخم پرنده ها شکسته و دو جوجه ی کوچک از میان تخم ها در آمده مترسک از کارش راضی است چون با نگهداری و مراقبت آنها، دو جوجه ی سالم بدنیا آمده.

در همین روزها کلاغ ها به مزرعه ی گندم حمله ور شدند و گندم ها را به غارت می بردند، مترسک از ترس اینکه لانه از روی دستش نیفتد تکان نخورد و کلاغ ها را نپراند. مدتی گذشت همین طور که کلاغ ها مزرعه را خراب می کردند، جوجه ها هم رشد می کردند، تا اینکه جوجه ها بزرگ شدند، پرواز یاد گرفتند و به آسمان بال گشودند. و بر نگشتند.

مترسک فهمید که آن ها رفتند سر زندگی شان باخود گفت: نباید ناراحت شوم.حالا باید کمی به کارم یعنی فرار دادن کلاغ ها برسم. ولی ناگهان مزرعه دار با تبری بزرگ به سمت مترسک آمد. نزدیک به مترسک که رسید، تبر را بالا برد با افسوس گفت: متاسفم فکر کنم دیگر کلاغ ها از تو نمی ترسند. و تبر را به کمر مترسک زد، مترسک از وسط به دو نصف شد مترسک با ناله و ناراحتی روی زمین افتاد. مزرعه دار او را از زمین برداشت و آن را در جنگل گذاشت و رفت.

مترسک نفس های آخرش را می کشید که ناگهان صدای آشنای کسی را شنید. بله درست است آن دو پرنده که روی دست هایش بزرگ شده بودند آمده بودند. مترسک خوش حال شد پرنده ها برای او آواز می خواندند و دورش می چرخیدند. گویی آن دو هم ناراحت بودند و در همان لحظه مترسک با احساس خوبی چشم از جهان بست.

ساره کاظمی

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هجده + بیست =