قصه و داستان
شعر کودکانه ” قُلک شکمو “
قُلک خرسی من هست خیلی شکمو سکه دارد خیلی شمک گنده ی او خورده و خوابیده گوشه ای توی اتاق وزن او سنگین است چون
قُلک خرسی من هست خیلی شکمو سکه دارد خیلی شمک گنده ی او خورده و خوابیده گوشه ای توی اتاق وزن او سنگین است چون
نی نی غوله گفت: « امروز تولد مامان غوله است. » باباغوله گفت: « پس بیا یک عالمه بادکنک باد کنیم. ولی مامان غوله نباید
یکی بود یک نبود. روزی روزگاری… مردی بود به اسم مراد. مراد تنبل و بی کار بود. خیلی بی عار بود. زن بیچاره اش نصیحت
خورشید خانم یواش یواش پشت کوه ها می رفت. کم کم هوا تاریک می شد و ستاره ها یکی یکی توی آسمان می آمدند. در
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود توی یه روستا مردی زندگی می کرد به اسم صادق که مردم صداش می کردند