شعر کودکانه ” لباس عید “
درخت ها دوباره لباس نو خریدند و توی باغ اسفند در انتظار عیدند درخت سرو، اما لباس نو ندارد لباس کهنه اش را زمین نمی
درخت ها دوباره لباس نو خریدند و توی باغ اسفند در انتظار عیدند درخت سرو، اما لباس نو ندارد لباس کهنه اش را زمین نمی
کلاغه رفت کوه. کوه پُر از برف بود. یک کبک روی برف ها قدم می زد. کبکه خیلی قشنگ راه می رفت. کلاغه خوشش آمد.
مارمولک کوچولو دلش می خواست خیلی بزرگ شود. شروع کرد به خوردن. پشه خورد. سوسک و ملخ خورد. پروانه خورد. کمی بزرگ شد. قورباغه و
لاک پشت داشت می رفت آن طرف آب. قورباغه گفت: « پام درد می کنه، سوارم می کنی ببری آن ور آب؟ » لاک پشت
مامان غوله گفت: « موش ها هر روز گردوها را می خورند! » بابا غوله و نی نی غوله به هم نگاه کردند و خندیدند.
یک روز موشی دُم مامانش را گرفته بود و دنبالش می دوید. رسیدند به تپه ی خاکی. باد خاک ها را از نوک تپه، سر
هندوانه ای بود که گِرد بود. روی تنش خط خطی بود. اندازه ی یک توپ بود. یک روز هندوانه قل خورد و رفت رسید به
اتوبوس از بس که ایستگاه به ایستگاه رفته بود؛ خسته شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای گردش به باغ وحش برود. اما دوست نداشت