یه دختر کوچکی بود
که اسم اون رقیه بود
در کنار خانواده اش
اصلا به فکر غم نبود
خوبی رو از باباش گرفت
چیزای تازه یاد گرفت
قصه های خوب می شنید
کارهای خوب یاد می گرفت
یاد می گرفت که شکر کنه
خدای مهربونشو
هیچ وقت فراموش نکنه
اول وقت نمازشو
رقیه چون سه ساله بود
نماز به اون واچب نبود
اما پشت سر باباش
می ایستاد و نماز می خوند