قصه ی کودکانه دم قهوه ای

یکی بود . یکی نبود . توی یه جنگل بزرگ و سرسبز ، یه خرس کوچولو به همراه پدرو مادرش زندگی می کرد . اسم این خرس
قهرمان ما ، دُم قهوه ای بود . دم قهوه ای یه بچه خرس خوب و مودب و باهوش و زرنگ و مهربون بود. طوریکه همه ی اهالی جنگل ، بهش افتخار میکردند و برای بچه هاشون ، همیشه از خوبی دم قهوه ای تعریف میکردند . اما…

اما این خرس کوچولوی ما یه ایراد خیلی بزرگ داشت و اونم این بود که میونه ی خوبی با غذا خوردن نداشت . به همین خاطر
اکثر مواقع مریض می شد و خیلی زود سرما می خورد . مامانش همیشه براش سوپ و غذاهای خوشمزه با عسل و کیک درست می کرد تا دم قهوه ای بخوره و زودی بزرگ شه .عین خرسای همسایه . اما دم قهوه ای از بس کم غذا می خورد ، ضعیف شده بود و اصلا بهش نمیومد یه بچه خرس قوی باشه . بابا و مامان دم قهوه ای خیلی نگرانش بودند و بالاخره با اصرار ، اونو پیش دکتر بزی بردند تا معاینه بشه . … دکتر بزی ، وقتی دم قهوه ای رو معاینه کرد گفت : وای ! بدنت خیلی ضعیف شده !

تو باید غذاتو به طور کامل بخوری تا قوی و سالم بمونی . اگه اینجوری پیش بری ، دیگه نمی تونی از جات بلند شی و همیشه مریض و ناتوان می مونی . دم قهوه ای از شنیدن این حرف خیلی نارحت شد. از اینکه دیگه نمی تونست مثل همیشه بیرون بره و با دوستاش بازی کنه و به همه کمک کنه، دلش گرفت . به خاطر همین ، تصمیم گرفت از این به بعد خوب غذاشو بخوره و به حرفهای دکتر بزی و پدرو مادرش گوش کنه تا مثل همیشه شادو سرحال و سلامت باشه. دم قهوه ای از اون روز به بعد غذاهای خوشمزه و مقوی ای را که مامانش براش درست می کرد با اشتها می خورد و بعد از چند روز حالش خوب شد. حالا دیگه دم قهوه ای شده بود یه خرس بزرگ و قهرمان و قوی.

نوشته ی : محبوبه صفرزاده

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سه × دو =