زهیر

 

انگار با او قهر بود. هر جا که او برای استراحت می ایستاد؛ دور از او جایی را برای استراحت پیدا می کرد. شاید در دل با خود می گفت دوری و دوستی؛ شاید تا این حد تحمل نداشت که نزدیک او باشد و با او بشیند و برخیزد.

در هوای گرم حرکت می کردند و می رفتند. بعد از یک مدتی برای استراحت توقف کردند. باز هم از او دور بود. در چادرش نشسته بود که یک نفر آمد و گفت:«او می خواهد تو را ببیند.» زهیر نمی دانست چه کند. همسرش بعد از مدتی به زهیر گفت که « چرا نشسته ای؟ »

در دلش خاطراتی را مرور کرد. حس خاصی داشت. بلند شد و به سمت او حرکت کرد. داخل چادر او شد.

مدتی گذشت…

زهیر از چادر بیرون آمد. احساسی که در دلش بود در چهره اش نمایان شد. این زهیر دیگر آن زهیر نبود. زهیر حسینی شده بود.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سیزده − 9 =