پیرزن و کلاغ

یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود.

یک روز کلاغ خسته ای به خانه ی پیرزنی رفت تا در کنار باغچه ی کوچک او بنشیند و خستگی در کند.در باغچه سبزی خوردن کاشته بودند.کلاغ هوس کرد چند تا تربچه از زیر خاک بیرون بکشد و بخورد. او سرگرم نوک زدن به خاکها بود که پیرزن از اتاقش بیرون آمد و او را دید.پیرزن وقتی متوجه شد که کلاغ دارد خاکهای باغچه را زیر و رو می کند،عصبانی شد و لنگه کفشی را به طرفش پرتاب کرد.
لنگه کفش به بال کلاغ خورد و چندتا از پرهایش ریخت. کلاغ که بااین کار پیرزن حسابی ترسیده بود، با وحشت به هوا پرید و روی پشت بام نشست. پیرزن هم به کنار باغچه اش آمد و همین که دید آسیبی به باغچه اش نرسیده خوشحال شد و نفس راحتی کشید.بعد هم به کلاغ که لب بام نشسته بود ، گفت: « این دفعه ی آخرت باشد که به باغچه ی من چپ نگاه می کنی. این دفعه فقط چندتا از پرهایت را از دست دادی، اما دفعه ی بعد سرت را هم از دست خواهی داد.»
کلاغ که کمی آرام شده بود، قار قاری کرد و گفت:«ای پیرزن، من که کار بدی نکردم.گرسنه بودم و هوس کردم که یک تربچه ی کوچولو بخورم.داشتم به خاکهای باغچه نوک می زدم که تو غافلگیرم کردی و زدی پرهایم را ریختی.»
پیرزن جواب داد :«من دوست ندارم کسی بی اجازه به باغچه ی من دست بزند و تو این کار را کردی. برای همین من ناراحت شدم و لنگه کفش برایت پرت کردم.»
کلاغ سرش را پایین انداخت و گفت:«ای پیرزن مهربان مرا ببخش. قول می دهم که دیگر از این کارها نکنم و به چیزی که مال من نیست،بی اجازه دست نزنم.»
پیرزن گفت:«من هم ترا می بخشم و به یک عصرانه دعوتت می کنم. بیا پایین تا به تو یک غذای خوشمزه بدهم.»
کلاغ با خوشحالی قار قار کرد و دوباره به کنار باغچه پرید و ساکت و آرام منتظر پیرزن ماند.
پیرزن کمی نان و پنیر و سبزی آورد و به کلاغ داد.کلاغ غذایش را خورد و از پیرزن تشکر کرد و به خانه اش برگشت.
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 × 4 =