موش کوچولو و مادرش

یکی بود یکی نبود
موش کوچولو توی لونه پیش مادرش نشسته بود. مادرش داشت تندتند بافتنی می بافت.
حوصله ی موش کوچولو سر رفت. پاشد و یواشکی از لونه اومد بیرون. مادرش متوجه نشد. موش کوچولو جلوی لونه نشست و شروع کرد به خاک بازی. بوی موش کوچولو به دماغ گربه ی شکمو که همون نزدیکی ها قدم می زد ، خورد. راه افتاد و اومد جلوی لونه ی موش کوچولو ایستاد. موش کوچولو اونقدر سرگرم بازی بود که گربه را ندید.گربه آهسته رفت و دستش را دراز کرد تا اونو بگیره. مامان موش کوچولو که متوجه شده بود اون توی لونه نیست، اومد دم در . گربه را دید ، ترسید و دم موش کوچولو را گرفت و کشیدش توی لونه و در را بست. موش کوچولو جیغ کشید و گفت: وای دمم درد گرفت، چکار میکنی مامان؟
مامانش گفت: از دست گربه نجاتت دادم. اگه دیر رسیده بودم ، الان گربه خورده بودت. موش کوچولو رفت پشت پنجره و گربه را دید که دمش را روی کولش گذاشته بود و داشت
می رفت. نفس راحتی کشید و مامانش را بغل کرد و بوسید و گفت: مامان جون متشکرم که مواظبم بودی و نگذاشتی بلایی به سرم بیاد.
مامانش خندید و گفت: بچه ی سربه هوا ، اگه مواظبت نبودم الان تو معده ی گربه ی شکمو بودی. بعد بافتنیش را برداشت و دوباره مشغول بافتن شد. موش کوچولو هم با دقت به دستهای مامانش نگاه می کرد تا یاد بگیرد و او هم بافتنی ببافد و حوصله اش سر نرود. موش کوچولو فهمیده بود که نباید بی اجازه ی مامانش از خونه بیرون بره چون ممکنه بلایی سرش بیاد.
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هفده + 8 =