ننه قابلمه داشت به شب نگاه می کرد . شب پر از ستاره بود .
کاسه بشقاب ها سر و صدا می کردن . گشنه شون بود .
ننه قابلمه گفت : اگر صبر کنین یه غذای خوشمزه براتون می پزم .
همه گفتن : بپز. بپز. صبر می کنیم.
ننه قابلمه دستش رو دراز کرد، یه تیکه از شب رو کند.
بعد یه مشت ستاره رو مثل نخود و لوبیا ریخت روش.
نمک و فلفل و زردچوبه هم بهش اضافه کرد و گذاشت خوب بپزه.
وقتی غذا پخته شد، گفت: بفرمایید سر سفره. غذا حاضره.
کاسه بشقاب ها با خوشحالی نشستن سر سفره و غذا رو تا تهش خوردن.
انگشتاشون هم خوردن. هیچی هم واسه ننه قابلمه نذاشتن.
خوردن و گفتن: خیلی خوشمزه بود. بازم می خوایم.
ننه قابلمه یه دیکه دیگه از آسمون رو کند و پخت.
کاسه بشقاب ها خوردن و گفتن : بازم می خوایم. بازم می خوایم.
ننه قابلمه یه تیکه دیگه کند.
کاسه بشقاب ها گفتن : بازم می خوایم. بازم می خوایم.
یه تیکه دیگه.
– بازم می خوایم. بازم می خوایم.
تا اینکه همهی شب رو پختن و خوردن. شب تموم شد. صبح شد.
منبع : ماهنامه نبات کوچولو – شماره ۲ (گروه سنی ۳ تا ۶ سال)