کرم داشت از درخت بالا می رفت.
خرگوش او را دید. گفت: « وای … این درخت خیلی بلنده! اگه بیفتی له میشی! »
کرم به بالا نگاه کرد. نوک درخت نزدیک ابرها بود.
کرم گفت: « بله … این درخت خیلی بلنده! اما من از آن بالا می روم! » و آهسته بالا رفت.
زرافه او را دید. گفت: « وای … این درخت خیلی کوتاهه … ممکنه همه مسخره ات کنند! »
کرم به پایین نگاه کرد. همه دور درخت جمع شده بودند.
کرم گفت: « بله … شاید همه مسخره ام کنند! اما من از آن بالا می روم! » و بالا رفت.
همان موقع صدای بال های کبوتر را شنید. کبوتر گفت: « وای … تو تنها کرم این درخت هستی … ممکنه دارکوبی از راه برسه و تو را بخوره! »
کرم به دور و برش نگاه کرد. روی درخت، هیچ کرم دیگری نبود.
کرم گفت: « بله … من روی درخت تنهای تنها هستم. اما از آن بالا می روم! » و باز هم بالا رفت.
شیر از راه رسید. فریاد زد: « کی … ی بهت اجازه داد از این درخت بالا بروی؟ »
کرم جواب نداد. او آن قدر رفته بود که حتی صدای شیر را هم نشنید.
نویسنده: فروزنده خداجو
تصویرگر: علیرضا جلالی فر
شماره هفتم ماهنامه نبات کوچولو – صفحه ۲۲ و ۲۳