وقتی که با لبهای تشنه
بر خاک غلتیدی در آن روز
انگار چشم آسمان هم
پر شد ز اشک، از ماتم و سوز
*
وقتی سکینه آب می خواست
بر چهر ه اش کردی نگاهی
دیدی که مشک آب خالیست
از سینه ات برخاست آهی
*
وقتی علیِّ اصغرت را
دشمن به تیر خود نشان رفت
انگار خورشید محبّت
یکبار ه از بام جهان رفت
*
آن روز در دشت شهادت
از خون سرخت، لاله رویید
در آسمانِ بی کرانه
دیگر نمی خندید خورشید
– محمد علی محمدی