داستانی از مثنوی معنوی

به نام خدا

در دفتر اول مثنوی داستانی است با این عنوان:داستان آن پادشاه جهود که نصرانیان را می کشت از بهر تعصب.

داستان با این ابیات آغاز می شود:

بود شاهی در جهودان ظلم ساز

دشمن عیسی و نصرانی گداز

عهدِعیسی بود و نوبت آنِ ِ او

جان موسی او و موسی جان ِاو

این داستان ما را به یاد توطئه هایی می اندازد که بسیاری از حکام برای تسلط بر مردم،اعمال می کردند تا چند روزی بیشتر حکومت کنند و هر کاری که دلشان خواست انجام دهند.سیاست ِ تفرقه بینداز و حکومت کن، سیاستی است که وزیر این شاه یهودی از آن برای نابودی نصرانیان استفاده نمود.خلاصه ی داستان چنین است:

fun1797

در زمان های قدیم،آن روزهایی که آیین مسیحیت در بین مردم طرفداران زیادی پیدا کرده بود و بسیاری از مردم که پیرو دین موسی یا دین های دیگری بودند به مسیحیت ایمان می آوردند، پادشاهی یهودی بود که نسبت به دین خود، بسیار تعصب داشت و دلش می خواست همه ی مردم یهودی باشند و از هیچ دینی به جز دین حضرت موسی،پیروی نکنند و به آن اعتقاد نداشته باشند.او دشمن دین مسیحی بود و اگر می فهمید که کسی از مردم سرزمینش به دین مسیح ایمان آورده است،فوراً دستور بازداشت و شکنجه و اعدام او را صادر می کرد.این شاه ستمگر،هرگز در مورد هدف پیامبران فکر نمی کرد و نمی خواست بفهمد که هدف همه ی پیغمبران هدایت انسان ها و نجات آنها از گمراهی است. او نمی فهمید که دین وسیله ی نجات انسان ها از ظلم و ستم و بردگی است و موسی و عیسی،هردو فرستادگان خداوند یکتا هستند و مأموریت داشتند تا مردم را از کارهایی که باعث دوری آنها از خداوند می شود آگاه نمایند و به راه راست یعنی رستگاری و صراط مستقیم الهی هدایت کنند.او با سرسختی و بیرحمی تمام با دین مسیح مبارزه می کرد و هر روز تعدادی از مؤمنان مسیحی را بالای چوبه ی دار می فرستاد. با این وجود،باز هم مردم به دین مسیح ایمان می آوردند و روز به روز بر تعداد آنها افزوده میشد.

پادشاه وزیری حیله گر و شیطان صفت داشت. وزیر با کشتن مسیحیان به دست شاه موافق نبود و به او می گفت:«این کار باعث خشم و لجبازی مسیحیان می شود و بعید نیست که علیه حکومت شما شورش نمایند .باید کاری کنیم که خودشان را با دست خودشان از بین ببریم .باید بین آنها اختلاف و تفرقه بیندازیم تا به جان هم بیفتند و روز به روز ضعیف تر شوند.»شاه پرسید:«چگونه می توانیم مسیحیان را به دست خودشان نابود کنیم؟آنها با هم همصدا و متحد هستند و به سختی می توان بین آنها تفرقه ایجاد نمود.»

وزیر گفت:« ای پادشاه قدرتمند،من نقشه ای دارم.اگر موافق باشید آن را مطرح می کنم.» شاه گفت:«بگو،نقشه ات چیست؟»

وزیر گفت:«من ادعا می کنم که از دین یهود برگشته ام و شما به راز من پی برده اید و قصد کشتنم را دارید.این امر باعث می شود که مسیحیان زیادی دورم جمع شوند و از من طرفداری نمایند.من از اعتماد آنها سوءِ استفاده می کنم.وقتی طرفدارانم زیاد شدند و به من ایمان آوردند،نقشه ای را که در سر دارم عملی خواهم کرد و چنان بلایی بر سر مسیحیان می آورم که نسلشان از روی زمین برچیده شود.»

Salib

آنگاه وزیر تمام نقشه اش را برای شاه بازگو کرد.شاه با دقت به حرف های او گوش داد و با خوشحالی گفت:«الحق که دست شیطان را از پشت بسته ای!شیطان باید حقه بازی و مکر و فریب و سیاست را از تو بیاموزد.»

وزیر سیاه دل کینه جو ی بی ایمان هم به دنبال عملی ساختن نقشه اش از کاخ بیرون رفت و ظاهراً از وزارت استعفا داد. او در میان مردم شایع کرد که از دین یهود برگشته و به دین عیسی مسیح ایمان آورده است.زیرا اطمینان دارد که حضرت موسی(ع) به پیروانش سفارش کرده که بعد از او به پیامبری به نام عیسی ایمان آورند.این خبر کم کم به همه ی مردم رسید و چون تعداد مسیحیان روز به روز بیشتر می شد،تعداد طرفداران وزیر هم بیشتر می شد.وزیر ظاهری فریبنده داشت.بسیار خوش زبان و خوش برخورد بود و با چرب زبانی و حیله گری مردم را مجذوب خویش می ساخت.

دل بدو دادند ترسایان تمام

خود چه باشد قوّت تقلیدِ عام؟

در درون سینه مهرش کاشتند

نایب عیسیش می پنداشتند

او به سر دجّالِ یک چشم لعین

ای خدا فریاد رس نعم المُعین

صد هزاران دام و دانه ست ای خدا

ما چو مرغان حریصِ بینوا

دم به دم ما بسته ی دام نویم

هریکی گر باز و سیمرغی شویم….

مدتی گذشت.یک روز پادشاه دستور داد تا وزیر را دستگیر کنند و نزد او بیاورند.پادشاه به به میدان شهر رفت و در مقابل چشمان وحشت زده ی مردم،گوش و دست و لب و بینی وزیر را برید و اعلام کرد که این کار را به خاطر تنبیه وزیر انجام داده تا مردم ببینند و عبرت بگیرند و با گرایش به مسیحیت، به دین یهودی خیانت نکنند.بعد هم او را از شهر بیرون کرد.

وزیر گوش و بینی و لب بریده که قیافه اش خیلی زشت شده بود،خارج از شهر برای خودش پایگاهی درست کرد و به تبلیغ مسیحیت ادامه داد.این مرد خوش زبان و خوش برخورد اما سیاه دل و شیطان صفت و حقه باز که دشمن سرسخت حضرت عیسی بود و تنها خدا از سیاه دلی و بی ایمانی و تنگ نظری و حسادت او خبر داشت،توانست با زبان خوش ۶ سال تمام مردم را دور خود جمع کند و بر تعداد مریدان و پیروانش بیفزاید.

پس از ۶ سال به شاه خبر داد که حالا موقع عملی کردن نقشه ام رسیده است. در تمام این مدت تنها کسی که از نیت وزیر خبر داشت، شاه بود.بقیه مردم اصلاً فکرش را هم نمی کردند که وزیر دشمن دین عیسی باشد.همه او را یک مسیحی مؤمن و معتقد می دانستند که به خاطر عشق به مسیحیت،از وزارت و زندگی مرفه و کاخ شاه چشم پوشیده و تمام زندگیش را وقف ترویج دین عیسی کرده است.

وزیر با نیت ایجاد تفرقه بین مسیحیان دست به کار شد و با بزرگان مسیحی که دوازده نفر بودند،جداگانه دیدار کرد.او به هر کدام از این دوازده مرد که مورد اعتماد و اطمینان مردم بودند و هرکدام تعداد زیادی پیرو داشتند،وصیت نامه ای داد.متن و محتوای هر وصیت نامه با وصیت نامه ی دیگر کاملاً فرق داشت.وزیر به هرکدام از آن بزرگان سفارش هایی کرده و دستوراتی مشابه دستورات کتاب آسمانی انجیل اما کاملاً مغایربا آن، داده بود.به طوری که هرکدام از آنها خیال می کرد بعد از وزیر،خودش رهبر مسیحیان خواهدبود.مثلاً خطاب به نفر اول نوشته بود:«به مردم بگو که اگر می خواهند مسیحی واقعی باشند و به رستگاری برسند،باید ریاضت بکشند و روزه بگیرند و خودشان را از نعمت های خدا محروم نمایند.» برای نفر دوم نوشته بود:«ریاضت کشیدن و سختی دیدن و سخت عبادت کردن اصلاً کار درستی نیست؛ اگر می خواهی مردم رستگار شوند،باید به آنها بیاموزی که فقط به خدا توکل کنند و از هر کار دیگری پرهیز نمایند.»

ساخت طوماری به نام هر یکی

نقشِ هر طومار دیگر مسلکی

حکمهای هر یکی نوعی دگر

این خلاف آن ز پایان تا به سر

در یکی گفته ریاضت سود نیست

اندرین ره مَخلصی جز جود نیست

در یکی گفته که جوع و جود تو

شرک باشد از تو با معبود تو

جز توکل جز که تسلیم تمام

در غم و راحت همه مکرست و دام

به نفر سوم نوشته بود:«تنها کاری که باعث رستگاری می شود،خدمت به مردم است و کسی که به مردم خدمت کند اصلاً لازم نیست به خدا توکل کند.فقط خدمت به خلق را هدف قرار دهید و از هر کار دیگری دوری کنید.»

در یکی گفته که واجب خدمتست

ورنه اندیشه توکل تهمتست…

IMG23570404

خطاب به چهارمین نفر نوشته بود:«امر و نهی هایی که از سوی خداوند به ما رسیده است،نشان دهنده ی عجز و ناتوانی ما انسان هاست.حالا اگر هم به آنها عمل نکنیم،مهم نیست؛مهم پی بردن ما انسان ها به ناتوانی هایمان است.»

به نفر بعد نوشته بود:«به عجز و ناتوانی های خودتان فکر نکنید،زیرا اندیشیدن به این که ناتوان هستید،شما را از خدا دور می کند و موجب کفران نعمت و دوری از خداوند می شود.فقط به توانایی ها و قدرت خود تکیه کنید.»

به دیگری نوشته بود:«به ناتوانی ها و توانایی هایتان اصلاً فکر نکنید که هردو مثل بت هستند و شما را از خدا دور می کنند.»

به یکی نوشته بود:«اگر حقت را از دیگران نگیری،خدا از تو راضی نخواهدبود.» اما برعکس، به دیگری نوشته بود:«اگر کسی حقی از تو ضایع کرد،در پی گرفتن آن مباش و از حقّ خودت بگذر.»

خلاصه، به هرکدام سفارشی کرده بود که با سفارش های دیگر فرق داشت و در تضاد بود.

پس از آن که وزیر به هر کدام از آنها وصیت نامه ای داد، سفارش کرد که بعد از مرگش وصیت نامه را باز کنند و به دستورات آن عمل نمایند.هر کدام از آن دوازده مرد هم تصور می کرد که خودش تنها شخصی است که از وزیر وصیت نامه دریافت کرده و همه ی آنها از همه جا بی خبر بودند.

از آن روز به بعد وزیر دیگر در جمع پیروانش حاضر نشد و برای آنها سخن نگفت و موعظه نکرد؛بلکه در به روی خویش بست و در خلوت نشست.این خلوت نشینی بیشتر از چهل روز طول کشید.پیروانش از دوری او بیقراربودند و خیال می کردند که که او به ریاضت کشیدن و مناجات و عبادت خداوند مشغول است.آنها با گریه و زاری و التماس از او می خواستند که با آنها دیدار کند و دست از خلوت نشینی بردارد.اما وزیر پیغام می داد که «من اجازه ی شکستن خلوت را ندارم.خدایم از من خواسته که مدتی از مردم دور باشم و گرنه دل من هم برای شما تنگ شده و از دوریتان ناراحتم.»مریدان و پیروان هم مرتب التماس و اصرار می کردند که وزیر خلوت را بشکند و اجازه ی دیدار بدهد. وزیر حیله گر در دل به ساده دلی آنها می خندید و پیغام می داد که:«من نباید خلوت را بشکنم زیرا به احوال درون مشغولم و دارم روحم را تزکیه می کنم و صفا می بخشم تا بتوانم در کنار عیسی مسیح جا بگیرم و به مقام والای قرب الهی برسم.»

من نخواهم شد ازین خلوت برون

زانکه مشغولم به احوال درون

بنابر این وزیر خلوتش را نشکست و با آنها دیدار نکرد و آنان را منتظر و پریشان احوال نگاه داشت.چهل یا پنجاه روز بعد وزیر هرکدام از آن ۱۲ مرد را پنهانی احضار کرد.او به هر کدام از آنها می گفت که جانشین من تویی و باید به وصیتم عمل کنی و یازده مرد دیگر باید از تو اطاعت کنند و حرف شنوی داشته باشند.به هر کدام هم حکمی داد که در آن نوشته شده بود پس از من(وزیر) تو رهبر و پیشوای مردم خواهی بود.هیچ کدام از آن ۱۲ مرد نفهمیدند که وزیر به دیگران هم حکم جانشینی پس از خودش را داده است.هریک گمان می کردند که تنها فرد مورد اطمینان وزیر هستند و ازاین موضوع خوشحال بودند و خودشان را پیشوای مردم، پس از او می دانستند.

وزیر بعد از این کار،دوباره در خلوت نشست و حاضر به ملاقات با هیچ کدام از پیروانش نشد.چهل روز در خلوت نشست و روز چهلم خودکشی کرد.خودش را کشت تا مسیحیان به جان هم بیفتند و نقشه ی او عملی شود.همین که خبر مرگ وزیر به پیروانش رسید،جمع شدند و به گریه زاری و شیون و عزاداری پردختند.تعداد کسانی که برای تشییع جنازه اش آمدند، بسیار زیاد بود.آنها روزهای زیادی را در عزا و ماتم به سر بردند.اما پس از آن به فکر تعیین جانشین افتادند.همه ی مردم دور هم جمع شده بودند و از هم می پرسیدند:«جانشین او کیست؟چه کسی بعد از او راهنمای مردم خواهدشد؟امت مسیح به پیشوا و رهبر نیاز دارد تا گمراه نشود.» در این میان یکی از آن بزرگانی که از وزیر حکم جانشینی و وصیت نامه دریافت کرده بود از جا برخاست و اعلام کرد که من جانشین او هستم.شیخ در زمان حیاتش طوماری به من داد و در آن نوشت که من جانشین او هستم.»

آنگاه وصیت نامه ی وزیر را برای مردم خواند.ولی تا مردم خواستند حرفی بزنند،مرد دیگری از میان جمع برخاست و فریادزد:بس کنید!من جانشین شیخ هستم.شیخ به من وصیت کرده که بعد از او رهبر مسیحیان باشم…به همین ترتیب تمام مردانی که وزیر با آنها دیدار کرده و به آنان وصیت نامه داده بود،یکی یکی آمدند و خودشان را جانشین او و رهبر مردم معرفی کردند.

این موضوع باعث ایجاد اختلاف و تفرقه بین مسیحیان شد.هرکدام از آن دوازده مرد،طرفدارانی داشتند و هریک خود را جانشین برحقّ وزیر می دانستند؛ به هین دلیل همه به جان هم افتادند و با هم جنگیدند.در این جنگ خونین تعداد زیادی از مسیحیان کشته شدند و کینه و دشمنی جای دوستی و محبت را گرفت.پادشاه که می دید نقشه ی وزیر کافر و سیاه دل ونیرنگ بازش خیلی خوب اجرا شده ،از خوشحالی در پوست نمی گنجید و مسیحیان را به حال خودشان گذاشته بود تا همدیگر را با دست خودشان نابود کنند.

صدهزاران مرد ترسا کشته شد

تا ز سرهای بریده پشته شد

خون روان شد همچو سیل از چپّ و راست

کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست

تخم های فتنه ها کو کِشته بود

آفت سرهای ایشان گشته بود

به این ترتیب تخم کینه و نفاق و دشمنی بین مسیحیان کاشته شد.آنها به دسته های مختلف تقسیم شدند و هر گروه به مخالفت با گروه های دیگر پرداخت.اینگونه بود که هدف اصلی دین مسیح که ایجاد وحدت و دوستی و محبت بین مردم بود فراموش شد و کینه و نفاق و دشمنی جای آن را گرفت.

مولوی در پایان داستان به آنان که تنها به ظاهر امور توجه دارند و از معنا بی خبرند چنین می گوید:

رو به معنی کوش ای صورت پرست

زانکه معنی بر تنِ صورت، پَرَست

همنشین اهل معنی باش تا

هم عطا یابی و هم باشی فتی

جان ِ بی معنی درین تن بی خلاف

هست همچون تیغ چوبین در غلاف

تا غلاف اندر بود،با قیمتست

چون برون شد، سوختن را آلتست

تیغِ چوبین را مبر در کارزار

بنگر اول تا نگردد کار،زار

*************************

منبع:مثنوی معنوی،دفتر اول

مهری طهماسبی دهکردی

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 × دو =