باد در میان موهای بلند و سپید حضرت ابراهیم (ع) می پیچید و آن را آشفته میساخت و غوغایی عجیب در دل ابراهیم (ع) بود که سراسر وجودش را آشفته میکرد.اسماعیل از دور، پدرش را می دید که چگونه غمگین است و هر لحظه غمگین تر میشود. از آن لحظه ای که پدرش، پریشان از خواب برخاسته بود و به بیابان رفته بود، اسماعیل لحظه ای از اوغافل نشد. قبلاً چندین بار پدرش را به هنگام نیایش و سکوت در هاله ای از غم، یافته بود ولی این بار غم سنگینی را می دید که شانه های پدر را خمیده و لرزان ساخته است .
اسماعیل هجده ساله، جوانی زیبا، رعنا، دانا و مهربان و باایمان بود. آرام و آهسته به سوی همان تپه ای رفت که پدر ساعتها بر روی آن نشسته بود. وقتی به نزدیکش رسید، دست بر شانه های لرزانش گذارد و پدر بی آنکه روی برگرداند دست پسر را محکم در دستش فشرد، چشمانش را بست و آرام گفت:
( فرزندم هیچ می دانی که خواب پیامبران رؤیا و خیال نیست؟ )
اسماعیل پاسخ داد: ( بله پدر می دانم ) ابراهیم لحظاتی سکوت اختیار کرد.
اسماعیل داغی اشک پدرش را بر روی دست خود احساس می کرد،
ابراهیم گفت: (در خواب فرمان یافته ام که تو، عزیزترین زندگیم را در پیشگاه خداوند قربانی کنم. حال نمی دانم چطور از فرمان پروردگارم سرپیچی کنم یا اینکه چگونه باید از تو دل بکنم؟)
اسماعیل آرام کنار پدر نشست. دست پیر و لرزان او را به دست گرفت و گفت: (پدر وقتی می گویی فرمان خداست، پس تردید مکن. این خواست اوست که به دست تو به سویش روانه شوم. )
ابراهیم فرزند را به آغوش کشید، شانه های پسر را بوسید و گریست.
اسماعیل اشکهای پدرش را پاک کرد و گفت: ( پدرم، هیچ سعادتی برای من بزرگتر از این نیست، پس تو هم در اجرای فرمان خدا تأخیر مکن. )
شانه های ابراهیم همچنان می لرزید و باد زوزه می کشید.
هنگام سحر، ابراهیم و اسماعیل به راه افتادند تا جایی که امکان داشت از منزل دور شدند. در میان تپه ها کنار بوته های بلند، اسماعیل زانو بر زمین زد. طنابی به دست پدرش داد و گفت: پدر جان دستهایم را همچون یک قربانی ببند و پشت سرم بایست تا به چشمهایم نگاه نکنی، مبادا پشیمان شوی و به سبب مهر پدری ات از فرمان خداوند سرپیچی نمایی.
ابراهیم سکوت کرد. به جوانش نگریست، به تنها فرزندش. آنگاه نام خدا را بر زبانش جاری ساخت و کارد را بر گلوی فرزندش کشید، اما کارد نمی برید. یکبار دیگر هم نام خدا را آورد و تکرار کرد ، باز هم فایده ای نداشت. اشک از چشمان غمگینش سرازیر می شد و در انبوه ریشهای سفیدش می نشست و باز هم تکرار کرد. در همین لحظه صدایی به گوشش رسید:
( ای ابراهیم، تو از این امتحان سرافراز بیرون آمده ای! ما قربانیات را پذیرفتیم. و اینک به جای اسماعیل هدیه ما را قربانی کن! )
ابراهیم با ناباوری و حیرت، اطرافش را می نگریست. ناگهان قوچی را در پشت بوته دید که ایستاده و نگاه می کند. به سرعت برای سپاس از خدا سجده شکری به جای آورد و دستهای اسماعیل را گشود. پدر و پسر یکدیگر را در آغوش گرفتند و گریستند.
ابراهیم به فرمان خدا قوچ را قربانی کرد و این سنتی شد ماندگار برای تمام مسلمانها که در عید قربان و مراسم حج، گوسفند، شتر، گاو و … هر چه که در توان دارند، قربانی می کنند.